Desiree Novel
Desiree Novel _ Episode 4 Napoleon Part 9
مگه به من قول ندادی حامله نشی؟... پس چرا سر قولت
نموندی؟... اگه حامله نمیشدی من داشتمت سویونا... من نونام
و داشتم...
_ چرا نفهمیدی سویونا... خدا بعضی وقتا جلوت سنگ میندازه
تا ازش رد شی و بفهمی خوشبختی با جنگیدن به دست میاد...
ولی تو االن زیر همون سنگ خوابیدی...
چند دقیقه ای در سکوت اشک ریخت و به سنگ قبر خواهرش
خیره شد. با نشستن دست جیمین روی شونه اش نگاهش رو
از سنگ گرفت، دستش رو به زیر پلکش کشید و سعی کرد
گریه اش رو پنهان کنه.
_ بریم برسونمت... سرما میخوری.
آروم بلند شد و بدون اینکه نگاهی بهش بندازه به سمت ماشین
حرکت کرد، سوار ماشین شد و آب دهانش رو قورت داد.
جیمین ته سیگارش رو روی زمین انداخت و سوار شد.
_ بوی دود اذیتت نمیکنه؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و مشغول بازی با آستین
لباسش شد:
_ برمیگردی خونتون؟
برگشت و به نیم رخش خیره شد:
_ نه من و میبری پیش تهیونگ؟
با ابروی باال رفته، نگاهش کرد:
_ چرا اونجا؟
نفس عمیقی کشید، تصمیمش رو گرفته بود. خواهرش گناه
بزرگی در حق همسرش کرده بود، شاید باید تالش خودش رو
برای جبرانش میکرد. با صدای آرومی زمزمه کرد:
_ ناپلئون به اندازه ی کافی تنها مونده...
نظرات