×داستان ترسناک
×این داستان بر اساس واقعیت×
داستان از اونجایی شروع شد که منو دوستم تصمیم گرفتیم به خونه ای بریم که متروکه بود و آخر کوچه ساغر"دوستم بود" میگفت یبار که داشته از پنجره بیرون و نگاه میکرده دیده لامپ خونه روشن شده گفت خیلی ترسیدم چون کسی اونجا زنگی نمیکرده منو ساغر گفتیم بریم توش و ببینیم چخبره و من مسخرش میکردم که ترس نداره خلاصه ساعت هفت رفتیم توی کوچه
من یه لگد زدم به در که باز شد رفتیم توی خونه خیلی باحال بود و اصلا ترسناک نبود من به شوخی همش ساغر و میترسوندم و اونم از ترس جیغ میزد بعد از 5 دقیقه رفتیم طبقه بالا خیلی بهم ریخته بود اونجایی تعجب کردم که روی زمین پره خون بود خون تازه یهو حس کردم یه چیزی از پشت سرم رد شد با ترس پشت سرمو نگاه کردم دیدم یه دختر که لباس سفید پوشیده از بغا در داره مارو نگاه میکنه
جیغ زدم و ساغر گفت چه مرگته هیچی نگفتم دستشو گرفتم و از پله ها رفتیم پایین و به در خروجی رسیدیم و دیدم در بسته اس ساغر یهو خون دماغ شد و من فقط داشتم تلاش میکردم درو باز کنم فکرم پیش دختره بود خیلی ترسناک بود خاستم به ساغر بگم ولی ساغر نبود!صداش کردم ولی انگار از اول خودم تنها اومده بودم نگرانی ساغر کم بود که یهو حس کردم یکی نگاهم میکنه
دلمو زدم به دریا رفتم طبقه بالا و دیدم ساغر نشسته و گریه میکنه
_دختره بیشعور برای چی اینجا نشستی؟
دستشو گرفتم تا بلندش کنم سرشو اورد بالا و من از ترس سکته کردم مثل گچ سفید شده بود
-دیوونه چرا اینجوری میکنی ترسیدم
هیچی نمیگفت دیدم داری با یه تیکه شیشه رگشو پاره میکنه بلافاصله سمتش رفتم و ازش گرفتم
-چیکار میکنی؟ اسکل شدی؟
که یهو فریاد زد من لیاقت زنده بودن ندارم من یه عوضیم بزار بمیرم
ترسیده بودم لال شده بودم فقط میگفت بزار بمیرم
مثل وحشیا هولم داد و رفت سمت پنجره و زیر لب گفت من یه عوضیم بزار بمیرم
از پنجره خودشو انداخت پایین...!
انگار دنیا رو سرم خراب شد فکر کردم کابوس میبینم ولی ساغر واقعا خودشو انداخته بود پایین
اونروز ساغر رفت توی کما و فرداش مرد...
من روز و شب نداشتم مادر و پدر ساغر فکر میکردن تقصیر منه ولی هیچکی حرفمو باور نمیکرد
داغون شده بودم هر شب کابوس میدیدم
فقط خاستم بگم دنبال اینجور چیزا نرید من دوستمو از دست دادم و ۳ سال از اون قضیه میگزره و الان ۱۹ سالمه!
ادامه فردا شب
نظرات (۱۸)