مرگِ من؛گلِ تو"کپشن مهم"

۹۵ نظر گزارش تخلف
آـلاـله-بهـ دـرود"
آـلاـله-بهـ دـرود"

دختر'ای همان طور که به خانه بر میگشت؛
مغازه'ای را دید که هرگز ندیده بود"
مغازه'ای سحرآمیز"
وقتی واردِ مغازه شد؛"
پیرمرد'ای با لباس'هایِ خاکی،با نگاه'ای پر از افسوس به دختر نگاه کرد و گفت:
-خوش آمدی؛به دنبال چه چیز'ای میگردی؟"
دختر با تردید جواب داد:
+هیچ چیز"
-اما این ممکن نیست؛تنها افراد'ای واردِ این مکان میشن،که در ذهن و قلب'اشون به دنبال چیز'ای باشن!؛دوباره میپرسم!به دنبالِ چی،به اینجا آمده'ای؟!"
دختر که به اطرافِ مغازه نگاه می'انداخت،به گردنبند'ای که گردنِ پیرمرد بود اشاره'ای کرد و با صدا'ای سرشار از شجاعت گفت:
+گردنبند'ای که پوشیدید!؛اون رو میخوام!"
اشک'هایِ پیرمرد بعد از شنیدن جمله'یِ دختر،سرازیر شدن"
نگاه'ای،آمیخته از پشیمانیِ هزارساله'اش نثارِ دختر کرد؛
این چشم ها؛این صدایِ رسا؛
با لبخند'ای که سالها بود بر لب'اش نیامده بود،گردنبند را از گردن بیرون آورد و آن را در دست هایِ کوچک دختر گذاشت؛با صدایِ پدرانه'اش رو به دختر گفت:
میدانستم که میآیی؛منتظر'ات بودم،پروانه قشنگ'ام؛منتظر'ات بودم:>"
خاطرات'اش به وضوح برایِ او،زنده میشدن:
قدم هایِ بی شمار'ای که در کاخ'اش برداشته میشد؛به امیدِ پیدا کردنِ راه'ای برایِ زنده ماندنِ تنها دختر'اش"
او پادشاه بود؛پادشاه'ای بی رحم؛پادشاه'ای بی احساس!؛این بار اما احساسِ پدرانه'اش برایِ اولین بار بر قدرت'اش غلبه میکردن"
و آن روز،آخرین روز'ای بود که میتوانست با دختر'اش هم کلام شود"
کنارِ تخت'اش نشست'
با تمامِ وجود'اش اشک میریخت"
-رزالیایِ من؛چطور تونستم این کار رو با تو بکنم؟!'چطور تونستم این گناه رو مرتکب بشم؟!'من رو ببخش!'بابت تمامِ کارهایی که در حق'ات انجام دادم!'چطور میتونم تو رو از دست بدم؟!'چطور؟!'من نمیتونم بدونِ تو زنده بمونم!نمیتونم!
دخترِ کوچک؛دستانِ بیمار'اش را بلند کرد و رویِ صورتِ خیسِ پدر'اش کشید؛
با صدایِ نحیف'اش و تمامِ توان'ای که داشت،کلامِ آخر'اش را به گوشِ پدر رساند:
-زنده بمونید عالیجناب؛زندگی کنید و مجازاتِ تمامِ کارهایی که کردید رو بپذیرید؛برایِ اون روز منتظر میمونم؛ -گردنبند'ای که در گردن داشت رو گردنِ پدر'اش انداخت- این گردنبند، امانتِ من پیشِ شما خواهد بود؛ برایِ روز'ای که برمیگردم و گردنبند رو از شما میگیرم تلاش کنید؛اون روز،من شما رو به اسم'ای که لایق'اش خواهید بود صدا خواهم زد،عالیجناب"
....
-پدر:>!من برگشتم:>>"

نظرات (۹۵)

Loading...

توضیحات

مرگِ من؛گلِ تو"کپشن مهم"

۱۲ لایک
۹۵ نظر

دختر'ای همان طور که به خانه بر میگشت؛
مغازه'ای را دید که هرگز ندیده بود"
مغازه'ای سحرآمیز"
وقتی واردِ مغازه شد؛"
پیرمرد'ای با لباس'هایِ خاکی،با نگاه'ای پر از افسوس به دختر نگاه کرد و گفت:
-خوش آمدی؛به دنبال چه چیز'ای میگردی؟"
دختر با تردید جواب داد:
+هیچ چیز"
-اما این ممکن نیست؛تنها افراد'ای واردِ این مکان میشن،که در ذهن و قلب'اشون به دنبال چیز'ای باشن!؛دوباره میپرسم!به دنبالِ چی،به اینجا آمده'ای؟!"
دختر که به اطرافِ مغازه نگاه می'انداخت،به گردنبند'ای که گردنِ پیرمرد بود اشاره'ای کرد و با صدا'ای سرشار از شجاعت گفت:
+گردنبند'ای که پوشیدید!؛اون رو میخوام!"
اشک'هایِ پیرمرد بعد از شنیدن جمله'یِ دختر،سرازیر شدن"
نگاه'ای،آمیخته از پشیمانیِ هزارساله'اش نثارِ دختر کرد؛
این چشم ها؛این صدایِ رسا؛
با لبخند'ای که سالها بود بر لب'اش نیامده بود،گردنبند را از گردن بیرون آورد و آن را در دست هایِ کوچک دختر گذاشت؛با صدایِ پدرانه'اش رو به دختر گفت:
میدانستم که میآیی؛منتظر'ات بودم،پروانه قشنگ'ام؛منتظر'ات بودم:>"
خاطرات'اش به وضوح برایِ او،زنده میشدن:
قدم هایِ بی شمار'ای که در کاخ'اش برداشته میشد؛به امیدِ پیدا کردنِ راه'ای برایِ زنده ماندنِ تنها دختر'اش"
او پادشاه بود؛پادشاه'ای بی رحم؛پادشاه'ای بی احساس!؛این بار اما احساسِ پدرانه'اش برایِ اولین بار بر قدرت'اش غلبه میکردن"
و آن روز،آخرین روز'ای بود که میتوانست با دختر'اش هم کلام شود"
کنارِ تخت'اش نشست'
با تمامِ وجود'اش اشک میریخت"
-رزالیایِ من؛چطور تونستم این کار رو با تو بکنم؟!'چطور تونستم این گناه رو مرتکب بشم؟!'من رو ببخش!'بابت تمامِ کارهایی که در حق'ات انجام دادم!'چطور میتونم تو رو از دست بدم؟!'چطور؟!'من نمیتونم بدونِ تو زنده بمونم!نمیتونم!
دخترِ کوچک؛دستانِ بیمار'اش را بلند کرد و رویِ صورتِ خیسِ پدر'اش کشید؛
با صدایِ نحیف'اش و تمامِ توان'ای که داشت،کلامِ آخر'اش را به گوشِ پدر رساند:
-زنده بمونید عالیجناب؛زندگی کنید و مجازاتِ تمامِ کارهایی که کردید رو بپذیرید؛برایِ اون روز منتظر میمونم؛ -گردنبند'ای که در گردن داشت رو گردنِ پدر'اش انداخت- این گردنبند، امانتِ من پیشِ شما خواهد بود؛ برایِ روز'ای که برمیگردم و گردنبند رو از شما میگیرم تلاش کنید؛اون روز،من شما رو به اسم'ای که لایق'اش خواهید بود صدا خواهم زد،عالیجناب"
....
-پدر:>!من برگشتم:>>"