تو این مدت که نبودم چیزایی رو تجربه کردم که فکر نمیکردم
تو این مدت خیلی چیزا فهمیدم که فکر میکردم هیچوقت برام پیش نمیاد یا راه حلاش کلیشست یا حداقل به سختی ردشون میکنم ولی کاملا اشتباه فکر میکردم
مسئله اول کراش زدنه که فکر میکردم اگه بگم اوضاع اوکی میشه ولی هیچوقت نگفتم و واقعا هم بهترش همین بود
فکر میکردم بدون اون نمیتونم ولی من خودم از زندگیم بیرون کردمش، خودم! منی که یک ماه وقتی خودش رفت و من حال بدی داشتم بدون اون داشتم میسوختم و حالا چرا؟چون فهمیدم من شاید بهترین ادم نباشم ولی قطعا بهترین خودمم پس لیاقت دارم یه زندگی بی درد داشته باشم
مسئله بعدی درونگراییه
فکر میکردم زندگیم سخته تا وقتی عمم دوباره ازدواج کرد و شوهر جدیدش یه ادم فهمیدست که من هم مورد قبولش واقع شدم اون حتی باعث شد پدرم که هیچی از درون من نمیدونه و نمیدونه چه حسایی دارم، نصف حرفای دلمو بفهمه و این درونگراییو رو برام اسون کرد
مسئله بعدی دنیای اطرافمه
من فهمیدم به دنیای اطرافم بها ندادم، من از طبیعت لذت نبردم من اونقدری که باید کتاب نخنوندم، فیلم ندیدم، من زندگیمو رسما خراب کردم و حتی درس انچنانی هم نخوندم ولی زمان به موقعی فهمیدمش لاقل اخرین تابستون قرنم پرمحتوا میشه
امیدوارم دیگه اینچیزایی که میشنوین رو غیرقابل انجام و کلیشه نبینین، مرگم کلیشت ولی همه باورش دارن و منتظرشن.
نظرات