داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۴۲۸
//* آیرا بعد از چند لحظه گفت: اونا بالاخره یه جایی اون بیرون هستن، ناکا از جاهای خوش آب و هوا و دریاچه خیلی خوشش میاد ... احتمالاً یه جایی شبیه اونجا پیدا کرده و برای خودش داره کیفشو میبره...ماهم بیخود نگرانیم، با این حال میرم دنبالشون بگردم
*دِن بلافاصله گفت: بریم،...منم میام
*آیرا دستشو روی شونه ٔ دِن گذاشت : همینجا بمون...نمیخوام تو نفر بعدی باشه که گم میشه!
* بعد لبخندی زد و بالهاشو ظاهر کرد و سریع داخل ایوان رفت و پرواز کرد،
...مدتی که گذشت، و اطراف چرخ زد با خودش گفت: اینکه این خونه رو زیاد بلد نیستم ، خیلی بده، لعنت چقدر هم بزرگه؟! اگه حواسمو جمع نکنم مسیر رو تو تاریکی گُم میکنم!
، هر وقت وارد این عمارت میشم همه ٔ قدرتهام تقریبا به نصف میرسه ،
* بعد میان درختان پُر شکوفه صورتی رنگ متوجه برکه شد و کنار آن پایین آمد،
و به اطراف نگاه کرد...هوا در حال تاریک شدن بود...و به ناچار دستهاشو کنار دهانش گذاشت و با صدای بلندی گفت: ناکاااا...یاکی!!!
* اما وقتی سکوت محیط و باد ملایمی که شاخه ها رو تکان میداد و گلبرگهای شکوفه ها رو همه جا پخش میکرد،دید
...بی اختیار برای چند لحظه به انعکاس نور داخل آب برکه خیره شد و گفت: این سکوت خیلی
نگران کننده ست ، امیدوارم حداقل رای موفق بشه پیداشون کنه!
ادامه دارد
نظرات (۶)