فرار کردن...
میترسم... از همیشه بیشتر میترسم. انگار مسیری که پیش روم قرار گرفته پر از دلهرست اضطراب و نگرانی نشدن ها... نرسیدن ها. خسته ام خسته تر از قبل... شاید مقداری هم خشمگین.... پر از انبوه...پر احساسات و حرفای ناگفته...پر از بغض ها و گریه ها در دل تاریکی شب... اعتماد و دل شکستن ها. و تنهایی به دوش کشیدن سختی ها... ذهنمون شده قبرستونی از حرفای نزده و انگار به جسم مون خاک مرده پاشیده ن چشم ها هم فاقد برق انگار روحم از درون مرده و گریه میکنه...
...
نظرات