رمان شب خون پارت پانزدهم
فقط مونده شاهزاده کازوما برسن
کاکرو: ایشون کمی دیرتر میان مشکلی نیست
آیانا:که اینطور منتظرتون هستیم
بعد هم قطع کرد و به طرف هیکاری رفتم داشت با گردنبند ور میرفت
+بریم؟
هیکاری: باشه بریم
از میون جماعت گذشتیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
هیکاری: اومم یه حسی بهم میگه چیزی رو فراموش کردم<
اوخ گاوم زایید نکنه فهمیٔد ؟! خدانکنه
+ چ چ جی ر رو فراموش ک کردی؟
هیکاری: ای وای خاک تو سر پوکت ابنباتا رو تو مغازه فراموش کردم!برگرد! برگرد!
زود زودددد۱
وای خدایا شکرتتوبه به گناهانم دیگه غلط کنم با دختر مردم لاس بزنم!!
هیکاری: مگه کری میگم بر گرد! + نمیشه خیلی دور شدیم
هیکاری: به من چه برگرد۱
+هوی جوجه پولش از جیب من بود تو چرا حرس میخوری؟
هیکاری: اولن من جوجه نیستم نردبون ثانیا چیزی که مفته رو نمیشه از دست داد
+ دیگه این حرفو نزن! اگه بخاطر مفتیشه صدتا دیگه برات میخرم
با این حرفم چشاش برق زدگفت: هنتونی؟(واقعا)
+اره بابا واقعا
هیکاری : پس مشکلی نیست<..<
بعد حدود دقیقه رسیدیم عمارت کلا خاموش بود
هیکاری : ناندا گوره۱(این دیگه چیه!) چرا اینجا انقدر تاریکه نکنه دزد اومده...
+تا نریم تو نمیفهمیم که
هیکاری گارد گرفت وای چه باحال شده ببین وقتی بفهمه اوضاع از چه قرار قیافش چطور شه با یاد آوری اون لحظه خندم گرفت
هیکاری: چرا نیشت بازه الان وقت خندس باکا
+ ه هیچی نیست...
نظرات (۱۸)