واااااااای چه بانمکن این دوتا خیلی بهم میان وااااااااااای الان غش میکنم خخخخ
- ... چرا منو آوردی اینجا؟
- گفتی میخوای خاطرات خوبتو زنده کنی .
- آره ...
- اینجا جاییه که من عشقمو بهت اعتراف کردم :)
- اوه درسته ! الان یادم اومد ... اون موقع چی گفتی ؟! فکرکنم یه چیز خیلی قشنگ گفتی
- اصلا قشنگ نبود ! چیزی که گفتم ... " حالا که فکر میکنم از تنهابودن خسته شدم ...
- تموم شد ؟
- آره
- همش همین بود؟
- آره :)
- این چیه ؟ من تایادم میاد خیلی شیرین بود :)
- فکرکنم من از اعترافم شیرین تر بودم
- وقتی باعشق کورشدی چیه که شیرین بنظر نرسه ؟!! ... اگه اینطوری فکرکنیم یه خاطره خوب ... فکرنکنم بشه باصحبت کردن بیادش بیاریم
- من اینطوری فکر نمیکنم ... یه زن بادمای بدن 36.7 درجه با استخوان ساعدی که بیش از حد نازکه فقط یادمه اون کنارم نشسته بود !
...
چقدر عشقولانه ...
نظرات (۲۲)