Desiree Novel _ Episode 1 Goodbye Christmas Part 6
ایییی خدای من چقدر چندش... خب اون جای پدرشه...
_ دنیا چیزای عجیبی داره جونگکوکا...
جونگکوک لبخندی زد و با شیطنت گفت:
_ ولی هیچی عجیب تر از بازی مهاجمان فضایی نیست!
تهیونگ خندید و با اخم مصنوعی ای به چشمهاش زل زد:
_ اگه فکر کردی بعد از سینما میبرمت کالب که بازی کنی،
کور خوندی.
_ اونوو میگفت کنسول بازی جدید آوردن... میخوام ببینمش،
ساخت ژاپنه باید جالب باشه.
_ من شیفت دارم... همین روزا از اداره پرتم میکنن بیرون، تازه
میخوان بهم ترفیع بدن.
با قیافه ی مظلومی نگاهش کرد:
_ هیونگ... لطفا...
تهیونگ که قصد عوض کردن بحث رو داشت با خنده گفت:
خرگوش کوچولو... داشبرد و باز کن یه چیزی برات گذاشتم.
جونگکوک با کنجکاوی داشبرد رو باز کرد و جعبه ی مشکی
رنگی که داخلش بود رو برداشت.
_ مال منه؟
سرش رو به عالمت مثبت تکون داد. در حالی که هنوز به
روبروش زل زده بود، گفت:
_ میدونم یکم زوده... و این کارم دلیلی داره که بهتره من بهت
نگم.
جونگکوک در جعبه رو باز کرد و با تعجب به ساعتی که
داخلش بود خیره شد:
_ ساعتم... ولی هیونگ... االن که کریسمس نیست.
تهیونگ لبخندی زد و عینکش رو صاف کرد:
_ میدونم... فکر کردم خوشحال میشی اگه زودتر داشته باشیش.
جونگکوک لبخندی زد و با ذوق ساعت رو به دستش زد. برقی
که توی چشماش پدیدار شد، زیباترین چیزی بود که تهیونگ
به چشم دیده بود ولی... چقدر بد بود که دیگه نمیتونست خیره
شدن به این چشمها رو تجربه کنه.
نظرات (۲)