Volume 0%
Press shift question mark to access a list of keyboard shortcuts
میانبرهای صفحه کلید
پخش/توقفSPACE
افزایش صدا
کاهش صدا
پرش به جلو
پرش به عقب
زیرنویس روشن/خاموشc
تمام صفحه/خروج از حالت تمام صفحهf
بی صدا/با صداm
پرش %0-9
00:00
00:00
00:00
 

63_ ما تو را دوست داریم (شهید ابراهیم هادی )

یا ابوالفضل العباس (ع) ۲ ⁦♥️
یا ابوالفضل العباس (ع) ۲ ⁦♥️

بسم الله الرحمن الرحیم
راوی:جواد مجلسی

...

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

63_ ما تو را دوست داریم (شهید ابراهیم هادی )

۹ لایک
۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم
راوی:جواد مجلسی

پاییز سال ۱۳۶۱ بود.بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم.
این بار نقل همه مجالس توسل های ابراهیم به حضرت زهرا (س) بود.هر جا می رفتیم حرف از او بود!
خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف می کردند.همه آن ها با توسل به حضرت صدیقه طاهره (س) انجام شده بود.
به منطقه سومار رفتیم.به هر سنگری سر می زدیم از ابراهیم می خواستند که برای آن ها مداحی کند و از حضرت زهرا (س) بخواند.
شب بود.ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد.صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود!
بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند.بعد هم چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد.
آن شب قبل از خواب ابراهیم عصبانی بود و گفت:من مهم نیستم،این ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم!
هر چه می گفتم:حرف بچه ها را به دل نگیر،آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن اما فایده ای نداشت.
آخر شب برگشتم مقر،دوباره قسم خورد که: دیگر مداحی نمی کنم!
ساعت یک نیمه شب بود.خسته و کوفته خوابیدم.
قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد.چشمانم را به سختی باز کردم.چهره ی نورانی ابراهیم بالای سرم بود.من را صدا زد و گفت:پاشو، موقع اذانه.
من بلند شدم.با خودم گفتم:این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چه!؟البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد،قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز.
ابراهیم دیگر بچه ها را هم صدا زد.بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را بر پا کرد.
بعد از نماز و تسبیحات،ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد.بعد هم مداحی حضرت زهرا (س).
اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه ها را جاری کرد.من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم! ولی چیزی نگفتم.
بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم.بین راه دائم در فکر کارهای عجیب او بودم.
ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت:می خواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم،چرا روضه خواندم؟!
گفتم:خب آره،شما دیشب قسم خوردی که ... پرید تو حرفم و گفت:چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن.
بعد کمی مکث کرد و ادامه داد:دیشب خواب به چشمم نمی آمد اما نیمه های شب کمی خوابم برد،یکدفعه دیدم ...

شادی روح شهدا صلوات :)

مذهبی