Volume 0%
Press shift question mark to access a list of keyboard shortcuts
میانبرهای صفحه کلید
پخش/توقفSPACE
افزایش صدا
کاهش صدا
پرش به جلو
پرش به عقب
زیرنویس روشن/خاموشc
تمام صفحه/خروج از حالت تمام صفحهf
بی صدا/با صداm
پرش %0-9
بارگذاری تبلیغ
00:00
00:00
00:00
 

9°C-

۰ نظر گزارش تخلف
شوهرِ دیجی
شوهرِ دیجی

2025-06:16..

.An artist tired؛
...

نظرات

در حال حاضر امکان درج نظر برای این ویدیو غیرفعال است.

توضیحات

9°C-

۳۵ لایک
۰ نظر

2025-06:16..

.An artist tired؛
..of the darkness of the world


'هیچ چیز به ذهنم نمی آمد. قرار بود یک داستان بنویسم و باید تا هفته دیگر تحویلش می دادم و هیچ ایده ای نداشتم. با خودم تصمیم گرفتم به کتابخانه نزدیک بروم تا شاید موضوع کتابی الهام بخشم باشد. شب بود. تقریبا ساعت های 11. قدم زنان جلو رفتم تا به ایستگاه اتوبوسی رسیدم. همه جا خلوت بود و تنها یک نفر را آنجا می دیدم. یک دختر. پیراهن گلبهی بلندی همراه گل های رز داشت. با موهای مشکی مجعد. شال سفیدش باعث شده بود مثل ستاره ای بدرخشد. کوله پشتی زردش را بر دوش انداخته و منتظر اتوبوس بود. با خودم فکر کردم این دختر. این وقت شب،اینجا. آن هم تنها؟ واقعا که دل شیر دارد». جلوتر که رفتم دیدم سایه متعلق به او نیست. فرد دیگری هم پشت سرش ایستاده. فرشته نگهبانش> سایه ای که ازش جدا نمیشد.کس دیگری انجا ایستاده بود. یک مرد با کت و شلوار مشکی و تیپی کاملا رسمی. برعکس دخترک که لباس های دخترونه داشت. مراقبش بود. درست مثل پدری که نگران فرزندش باشد. بارانی که نگران بخار شدن قطراتش باشد. خورشیدی که نمی تواند از ماهش جدا بیفتد. یاد کلاغ های معروف داستان ها افتادم. پسرکی زاغ که مراقب و محافظ غنچه اش است. غنچه ای که هنوز شکوفا نشده و گلبرگ هایش با هر لمسی ممکن است بشکند..چیزی که من دیدم نه خواب بود نه رویا. واقعی بود. از هر حقیقتی زنده تر. اتوبوس بعد از چند دقیقه رسید و دخترک سوار شد. نشست پشت پنجره و نگاهش را به او دوخت. در دلش میگفت:«نگران نباش. من همیشه پیشتم». و او هم سرش را تکان می داد. با نگاهش بدرقه اش کرد. چقدر دنیای اطرافش تاریک بود که به او به چشم یک خورشید نگاه میکرد؟! جوابش را وقتی فهمیدم که با چهره منتظر رفت. انتظار برای دیداری دوباره. برای اشتیاقی بیشتر. برای ذهنی کبود از ضربات افکارش تا بتواند کمی خیال پردازی کند

-رویاهای شیرین من