داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۴۲۷

۷ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

* سرمو خواستم عقب ببرم ...اما یاکی سرمو از عقب محکم توی دستش گرفت،
...هاچی هم ساکت شده بود...چشمهامو باز کردم و به صورت یاکی نگاه کردم ،نمی فهمیدم علت مکث طولانیش چیه؟...اما دیگه نه احساس درد داشتم، نه قلقلک...انگار سبکتر شده بودم و میتونستم پاهامو تکون بدم ، میخواستم بپرسم ، برای چی ازم خواست بالهامو محو کنم و این گلهای عجیب چی بودن...اما وقتی لبهام به لبهاش قفل شده بودن، امکان حرف زدن برام وجود نداشت ،که ناگهان متوجه شوریه عجیبی داخل دهانم شدم...و با تعجب به یاکی که روی من خم شد نگاه کردم...از اون فاصله نزدیک فقط میتونستم چشمهاشو که بسته بودن ،خوب ببینم...اما کم کم مزه ٔ شوریه داخل دهانم با احساس تَر شدن صورتم توأم شد...با ترس دستمو روی صورتم کشیدم و به انگشتهام نگاه کردم...و از دیدن خون روی آنها وحشت زده سرمو برگردوندم و از یاکی فاصله گرفتم...
یاکی سرشو عقب برد...و ناگهان نگاهم روی خونی که از بینیش جاری بود...خیره ماند
...یاکی یه قدم ازم فاصله گرفت و به پشت روی زمین افتاد...
وحشت زده ، سمتش رفتم و بغلش گرفتم : یدفعه ای چی شدی؟
* یاکی چشمهاشو باز کرد و در حالیکه نگاهم میکرد گفت: گلهای شیطانی اونا به رنگ آبی دیده میشن اما در اصل سیاه هستن مثل همونایی که توی انبار رشد کرده بودن ، اینجا جادو به هر حال ممنوعه...اما اگه از نیروم استفاده نمیکردم ، سمِ تیغ اونها میکشتت...
* اشک درون چشمهام حلقه بست سرمو پایین انداختم و با صدای پایینی گفتم: احمق ، تا کی میخوای جونتو برای موجود بی ارزشی مثل من به خطر بندازی ؟...
ادامه نظرات

نظرات (۷)

Loading...

توضیحات

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۴۲۷

۱۴ لایک
۷ نظر

* سرمو خواستم عقب ببرم ...اما یاکی سرمو از عقب محکم توی دستش گرفت،
...هاچی هم ساکت شده بود...چشمهامو باز کردم و به صورت یاکی نگاه کردم ،نمی فهمیدم علت مکث طولانیش چیه؟...اما دیگه نه احساس درد داشتم، نه قلقلک...انگار سبکتر شده بودم و میتونستم پاهامو تکون بدم ، میخواستم بپرسم ، برای چی ازم خواست بالهامو محو کنم و این گلهای عجیب چی بودن...اما وقتی لبهام به لبهاش قفل شده بودن، امکان حرف زدن برام وجود نداشت ،که ناگهان متوجه شوریه عجیبی داخل دهانم شدم...و با تعجب به یاکی که روی من خم شد نگاه کردم...از اون فاصله نزدیک فقط میتونستم چشمهاشو که بسته بودن ،خوب ببینم...اما کم کم مزه ٔ شوریه داخل دهانم با احساس تَر شدن صورتم توأم شد...با ترس دستمو روی صورتم کشیدم و به انگشتهام نگاه کردم...و از دیدن خون روی آنها وحشت زده سرمو برگردوندم و از یاکی فاصله گرفتم...
یاکی سرشو عقب برد...و ناگهان نگاهم روی خونی که از بینیش جاری بود...خیره ماند
...یاکی یه قدم ازم فاصله گرفت و به پشت روی زمین افتاد...
وحشت زده ، سمتش رفتم و بغلش گرفتم : یدفعه ای چی شدی؟
* یاکی چشمهاشو باز کرد و در حالیکه نگاهم میکرد گفت: گلهای شیطانی اونا به رنگ آبی دیده میشن اما در اصل سیاه هستن مثل همونایی که توی انبار رشد کرده بودن ، اینجا جادو به هر حال ممنوعه...اما اگه از نیروم استفاده نمیکردم ، سمِ تیغ اونها میکشتت...
* اشک درون چشمهام حلقه بست سرمو پایین انداختم و با صدای پایینی گفتم: احمق ، تا کی میخوای جونتو برای موجود بی ارزشی مثل من به خطر بندازی ؟...
ادامه نظرات