میتیلز قسمت 68
سلتی از جاش تکون نخورده بود با خودش گفت: یعنی واقعا من هیچ کاری نمیتونم بکنم؟؟
طنابای الیزابت داشت سفت تر میشد و صدای داد همه جارو برداشته بود سلتی نشست و گوششو گرفت: بسه بسه بسه
خودشو تویه جای تاریک دید یه دختر شبیه خودش اونطرف وایستاده بود خم شد روی سلتی و گفت: نمیخوای کاری کنی؟؟
سلتی: نمیتونم کاری کنم
دختر خندید و گفت: پس یه بی مصرفی!
سلتی داد زد: من یه بی مصرف نیستم!
سلتتی بلند شد دستاشو دید که داشتن سیاه میشدن کل بدنش شروع به سیاه شدن کرد
سلتی: نه نه نه نه
سعی کرد سیاهیارو پاک کنه اما با شدت بیشتری توی بدنش پخش شدن
صدای یکی اومد که داد زد: سلتی!
سلتی: صدای لوکاسه
دختر: اگه میخوای کاری کنی باید تبدیل شی!تو یه نابودکننده ای کاری جز کشتن بلد نیستی!تو نمیتونی قدرتتو کنترل…
سلتی: من میتونم همیشه میتونستم من یه بی مصرف نیستم !
دختر دستاشو برد بالا و گفت: من تسلیمم
سیاهیا عقب نشینی کردن و ناپدید شدن
دختر: فعلا باهات کنار میام و سعی میکنم کنترلت کنم
سلتی دختر رو بغل کرد: ممنون
همه چیز به حالت قبل برگشت سلتی به الیزابت نگاه کرد
الیزابت: چطوره مهمونه دیگمون تصمیم بگیره کدومتون زنده بمونین؟؟
سلتی: من انتخابمو کردم
الیزابت: کی؟
سلتی لبخند زد و گفت: همرو
الیزابت طنابو دور سلتی پیچید
سلتی داد زد: حالا!
الیزابت در عرض چند ثانیه توی اتیش سوخت
********
سلتی روی چمن دراز کشیده بود همون دختره بالا سرش وایستاده بود
سلتی: ممنونم که کمکم کردی
- راستش چون تو وجود تو زندگی میکنم دوست داشتم بهت کمک کنم
سلتی یکدفعه پاشد و گفت: من اسمتو نمیدونم!
- خب وقتی شبیه توام یعنی اسمم سلتیه دیگه میتونی سلتان صدام کنی وقتایی که بهم نیاز داشتی بگو سلتان و مطمئن باش کمکت میکنم
سلتی: سلتان تو همیشه بهم کمک میکنی؟؟
سلتان: تا یه وقتی اره!
سلتی: تا چه وقتی؟
سلتان: هروقت اون بیاد
سلتی:اون؟؟
یکدفعه سلتی با تکون شدید از خواب پرید
لوکاس: سلتی خوبی؟؟
سلتی روی زمین پخش بود سریع بلند شد و گفت: چی شد؟؟
بورتون: سد اول رو رد کردیم! مونده یه دونه دیگه که اونم یه معماست
یوکی: درواقع بستگی به شانسمون داره
نظرات (۴)