[قرمز]

E.oneهمون رضا
E.oneهمون رضا

من هم یه عیب بزرگ هم یه مزیت بزرگ دارم؛ میتونم بشنوم صدای ذهن و روح مردم رو!
دنبال کار بودم؛ به این کار بشدت نیاز داشتم! کار یه انتخابِ گزینشِ اجباری هست که حتی به غلط باید بهش تن بدی چون طبیعت رایگان قبلت رو چند سیاست مدار انحصاری کردن!
هنوز وارد شرکت بورس «ناقوس فردا» نشده بودم که زمزمه های فریادی، ضجه های زجه آور و التماس های ملتمسانه ذهن از بدن برای هدف؛ به گوشم می‌رسید ؛ سه زمزمه بینشون خیلی مشهود بود
«ثروت، ثروت، ثروت، ثروت، ...»
«شهرت، شهرت، شهرت، شهرت، ...»
«قدرت، قدرت، قدرت، قدرت، ...»
باقی زمزمه هایی که میشنیدم «ریاست»، «نتیجه»، «آمار» بود؛ اجتماع پول گرا ها همیشه سه جا بوده؛ «بانک»، «دین»، «سیاست» انگار باید بهشون «شرکت بورس» هم اضافه کنم.
وارد شرکت شدم شوکه آور و زجر آور بود؛ بعضی ها جسمانی و بعضی ها فقط روحانی خمیده و شکسته بودن؛ معلومه حمل پول سخته! بیشترشون با اینکه شاید هنوز ۳۰ سال هم نداشتن موهاشون سفید بود، چینِ پیشانی به وضوح معلوم، گودی چشماشون شبیه کاسه سیاه بود؛ همه هم کت و شلواری، عده‌ای انقدر پول گرا بودن که حتی روح سفید و نجیبشون هم یک صدا باهاشون میخوند! یه کثافت مادی! یه مرگ تدریجی! شرکت «ناقوسِ مرگ».
وارد اتاق مدیر شدم ؛ بار دوم بود شوکه میشدم ، برخلاف کارمند ها شاداب و فقط بابت سنش پیر بود! برخلاف همه که کت و شلوار مارک دار داشتن؛ ایشون با راحت ترین و معقول ترین لباس ها بود. نشستم؛ پرسید و پرسید و پرسید، در آخر گفت:«عجیبه اولین باره یک پول گرا نمیبینم! خوشحالم آدم این کار پیدا شد!» عجیب بود حرفش سوالی پرسیدم:«پس چرا امثال من رو جذب و امثال همین کارمند ها رو دفع نمیکنی؟» گفت:«به قول یه سیاست مدار «ما هیچوقت از سیاست چند همسری جلوگیری نمیکنیم مگر خودِ زن ها نخوان!» پس لابد امثال تو نمیخوان و امثال کارمند هام میخوان!» تامل بر انگیز بود...

نظرات (۱)

Loading...

توضیحات

[قرمز]

۱۴ لایک
۱ نظر

من هم یه عیب بزرگ هم یه مزیت بزرگ دارم؛ میتونم بشنوم صدای ذهن و روح مردم رو!
دنبال کار بودم؛ به این کار بشدت نیاز داشتم! کار یه انتخابِ گزینشِ اجباری هست که حتی به غلط باید بهش تن بدی چون طبیعت رایگان قبلت رو چند سیاست مدار انحصاری کردن!
هنوز وارد شرکت بورس «ناقوس فردا» نشده بودم که زمزمه های فریادی، ضجه های زجه آور و التماس های ملتمسانه ذهن از بدن برای هدف؛ به گوشم می‌رسید ؛ سه زمزمه بینشون خیلی مشهود بود
«ثروت، ثروت، ثروت، ثروت، ...»
«شهرت، شهرت، شهرت، شهرت، ...»
«قدرت، قدرت، قدرت، قدرت، ...»
باقی زمزمه هایی که میشنیدم «ریاست»، «نتیجه»، «آمار» بود؛ اجتماع پول گرا ها همیشه سه جا بوده؛ «بانک»، «دین»، «سیاست» انگار باید بهشون «شرکت بورس» هم اضافه کنم.
وارد شرکت شدم شوکه آور و زجر آور بود؛ بعضی ها جسمانی و بعضی ها فقط روحانی خمیده و شکسته بودن؛ معلومه حمل پول سخته! بیشترشون با اینکه شاید هنوز ۳۰ سال هم نداشتن موهاشون سفید بود، چینِ پیشانی به وضوح معلوم، گودی چشماشون شبیه کاسه سیاه بود؛ همه هم کت و شلواری، عده‌ای انقدر پول گرا بودن که حتی روح سفید و نجیبشون هم یک صدا باهاشون میخوند! یه کثافت مادی! یه مرگ تدریجی! شرکت «ناقوسِ مرگ».
وارد اتاق مدیر شدم ؛ بار دوم بود شوکه میشدم ، برخلاف کارمند ها شاداب و فقط بابت سنش پیر بود! برخلاف همه که کت و شلوار مارک دار داشتن؛ ایشون با راحت ترین و معقول ترین لباس ها بود. نشستم؛ پرسید و پرسید و پرسید، در آخر گفت:«عجیبه اولین باره یک پول گرا نمیبینم! خوشحالم آدم این کار پیدا شد!» عجیب بود حرفش سوالی پرسیدم:«پس چرا امثال من رو جذب و امثال همین کارمند ها رو دفع نمیکنی؟» گفت:«به قول یه سیاست مدار «ما هیچوقت از سیاست چند همسری جلوگیری نمیکنیم مگر خودِ زن ها نخوان!» پس لابد امثال تو نمیخوان و امثال کارمند هام میخوان!» تامل بر انگیز بود...