″کپشن؛داستان′ای بر مبنایِ واقعیت″

۲۱ نظر گزارش تخلف
'۷ıơƖɛɬ'آخرین ویدیو"
'۷ıơƖɛɬ'آخرین ویدیو"

نوبتِ شما′است″
از ترس به خود′ام میلرزیدم″
روانشناس′
کلمه′ای که من را بیشتر از هر چیز′ای می‌ترساند′
اتاق′ای پر از وحشت و ترس′
اتاق′ای که محکوم به حرف زدن هستی!″
اتاق′ای که سکوت در آن به معنایِ هدر دادنِ وقت و پول است″
مادر چنین میگوید!″
بارِ دیگر به من گوش‌زد میکند′حرف بزن!′
تا آنجا′ایی که میتوانی حرف بزن!چرت و پرت بگو!پول′ام رو حروم نکن!″
دست′ام را محکم میگیرد و با لبخند واردِ اتاق میشود′
از ترس چشمان′ام را باز نمیکنم′
اما نورِ تاریک′ای که در اتاق بود من را کنجکاو میکند′
بویِ تلخ′ای که در اتاق بود′
بویِ چوبِ تر!″
برخلافِ اتاق′هایِ دیگر که سرشار از نور و روشنایی و بویِ شیرینِ گل بودند!″
چشمان′ام را با کم′ای تردید باز میکنم′
میبینم مادر′ام دستان′ام را رها کرده و رویِ صندلی نشسته′
با اخم′هایِ تویِ هم رفته′اش با صندلی′ای بلند صحبت میکنه!′
″صندلی″واقعا تشبیهِ مناسب′ای برایِ مردِ قدبلند′ای مثلِ اون بود!″
همان حرف′هایِ همیشه′گی را می‌شنوم!′
-فکر کنم دختر′ام دیوانه′است!حرف نمیزند!نمیخندد!بسیار ترسو′است و نمیتواند خود′اش تصمیم بگیرد!تا کار′ای را به او دستور ندهم،انجام نمیدهد!....″
شاید همانطور که مادر می‌گفت من یک دیوانه بودم!′اما مگر دیوانه ها نمی‌توانند زندگی کنند؟!′
همه′ی دیوانه′ها به همچین جا′هایِ ترسناک′ای می‌آیند؟!′دیوانه بودن′کارِ سخت′ایست!′اما این تفکرِ من؛مدتِ زیاد′ای دوام نیاورد!′
صحبت′هایِ مادر′ام بالاخره به پایان رسیدند!′
مردِ قدبلند؛عینکِ کثیف′اش را بر چشمان′اش زد و از رویِ صندلی بلند شد؛به سمت من حرکت کرد!؛کم′ای ترسید′ام!اما عقب نرفتم!′
مرد رویِ زانو′های′اش نشست و مستقیم به چشمانِ من خیره شد!′
چشمان′اش هیچی نمیگفتن!′
تفکرِ مرد:″چشمان′ات هیچی نمیگن!″
دست′ام رو جلو برد′ام و بلند کلماتِ درهمِ ذهن′ام را به زبان آوردم!′
-آلاله روزمد هستم آقایِ صندلی!′
+هاهاها...هاهاهاها!دخترِ حالب′ای هستی!صندلی هستم،آلاله!از آشناییِ با تو خوشبخت′ام:>″
خاطره′ای به یاد ماندنی با کم′ای اغراق:>″

نظرات (۲۱)

Loading...

توضیحات

″کپشن؛داستان′ای بر مبنایِ واقعیت″

۲۵ لایک
۲۱ نظر

نوبتِ شما′است″
از ترس به خود′ام میلرزیدم″
روانشناس′
کلمه′ای که من را بیشتر از هر چیز′ای می‌ترساند′
اتاق′ای پر از وحشت و ترس′
اتاق′ای که محکوم به حرف زدن هستی!″
اتاق′ای که سکوت در آن به معنایِ هدر دادنِ وقت و پول است″
مادر چنین میگوید!″
بارِ دیگر به من گوش‌زد میکند′حرف بزن!′
تا آنجا′ایی که میتوانی حرف بزن!چرت و پرت بگو!پول′ام رو حروم نکن!″
دست′ام را محکم میگیرد و با لبخند واردِ اتاق میشود′
از ترس چشمان′ام را باز نمیکنم′
اما نورِ تاریک′ای که در اتاق بود من را کنجکاو میکند′
بویِ تلخ′ای که در اتاق بود′
بویِ چوبِ تر!″
برخلافِ اتاق′هایِ دیگر که سرشار از نور و روشنایی و بویِ شیرینِ گل بودند!″
چشمان′ام را با کم′ای تردید باز میکنم′
میبینم مادر′ام دستان′ام را رها کرده و رویِ صندلی نشسته′
با اخم′هایِ تویِ هم رفته′اش با صندلی′ای بلند صحبت میکنه!′
″صندلی″واقعا تشبیهِ مناسب′ای برایِ مردِ قدبلند′ای مثلِ اون بود!″
همان حرف′هایِ همیشه′گی را می‌شنوم!′
-فکر کنم دختر′ام دیوانه′است!حرف نمیزند!نمیخندد!بسیار ترسو′است و نمیتواند خود′اش تصمیم بگیرد!تا کار′ای را به او دستور ندهم،انجام نمیدهد!....″
شاید همانطور که مادر می‌گفت من یک دیوانه بودم!′اما مگر دیوانه ها نمی‌توانند زندگی کنند؟!′
همه′ی دیوانه′ها به همچین جا′هایِ ترسناک′ای می‌آیند؟!′دیوانه بودن′کارِ سخت′ایست!′اما این تفکرِ من؛مدتِ زیاد′ای دوام نیاورد!′
صحبت′هایِ مادر′ام بالاخره به پایان رسیدند!′
مردِ قدبلند؛عینکِ کثیف′اش را بر چشمان′اش زد و از رویِ صندلی بلند شد؛به سمت من حرکت کرد!؛کم′ای ترسید′ام!اما عقب نرفتم!′
مرد رویِ زانو′های′اش نشست و مستقیم به چشمانِ من خیره شد!′
چشمان′اش هیچی نمیگفتن!′
تفکرِ مرد:″چشمان′ات هیچی نمیگن!″
دست′ام رو جلو برد′ام و بلند کلماتِ درهمِ ذهن′ام را به زبان آوردم!′
-آلاله روزمد هستم آقایِ صندلی!′
+هاهاها...هاهاهاها!دخترِ حالب′ای هستی!صندلی هستم،آلاله!از آشناییِ با تو خوشبخت′ام:>″
خاطره′ای به یاد ماندنی با کم′ای اغراق:>″