Desiree Novel _ Episode 4 Napoleon Part 10

ʀᴀʏʟᴀ (ɪ'ᴍ ʙᴀᴄᴋ ꜰʀᴏᴍ ᴀ ʜᴜɢᴇ ꜱᴛᴏᴘ)
ʀᴀʏʟᴀ (ɪ'ᴍ ʙᴀᴄᴋ ꜰʀᴏᴍ ᴀ ʜᴜɢᴇ ꜱᴛᴏᴘ)

حوله تن پوش رو پوشید و از حموم خارج شد، ساعت یک ظهر
بود و باز هم مثل روزهای قبل توی خونه موندن رو ترجیح میداد، بدون اینکه موهای خیسش رو خشک کنه به سمت
آشپزخونه رفت. شیر آب رو باز کرد و لیوانش رو پر کرد،
خواست آب رو سر بکشه که با صدای در ایستاد. لیوان رو روی
کانتر گذاشت و به سمت در رفت. دستگیره رو فشرد و بازش
کرد. در کمال تعجب با چهره ی پسری روبرو شد که تا همین
دیشب ترس دیدن دوباره اش رو داشت.
جونگکوک در حالی که ترسیده بود، سرش رو به زیر انداخت و
گفت:
_ سالم آقای کیم.
با ابروی باال رفته، نگاهش کرد. این پسر بیش از حد خجالت
میکشید:
_ چطوری بچه؟
_ میتونم بیام تو؟
از جلوی در کنار رفت و منتظر موند:
جونگکوک با قدم های آروم وارد شد، تهیونگ قبل از اینکه در
رو ببنده نگاهی به خیابون انداخت؛ آسمون ابری بود و بارون
میبارید:
_ با کی اومدی؟
_ بارون میزد... جیمین توی راه من و دید و سوارم کرد... ازش
خواستم من و بیاره پیش شما.
سرش رو تکون داد و دوباره به سمت آشپزخونه برگشت. خونه
ی تهیونگ توی سئول کوچیک بود و مطمئنا به بزرگی خونه
ی زیبایی که توی بوسان برای خانواده اش ساخته بود
نمیرسید.
جونگکوک آروم قدمی به جلو گذاشت و وارد سالن کوچیک
خونه شد، تقریبا شبیه یک سوئیت یک خوابه بود. به محض
نزدیک شدنش به آشپزخونه و نشیمن بوی آشنایی رو احساس
کرد.
_ ای دی تی استفاده میکنین؟
تهیونگ که دست به سینه به کانتر تکیه داده بود و نگاهش
میکرد گفت:
_ چی؟
سرش رو برگردوند و بدون اینکه به چشمهاش زل بزنه با لهجه
ی فرانسوی گفت:
_ ادو تویلت، خوش بو کننده ی بدن.
_ آها... آب گل و میگی؟
لبخند خجالت زده ای زد و سرش رو تکون داد:
_ یادم نبود اینجا بهش میگن اب گل.
یکی از ابرو هاش رو باال انداخت و بهش زل زد:
_ بوش و دوست داری؟
_ آره...
به مبل کنارش اشاره کرد و در حالی که در یخچال رو باز
میکرد، گفت:

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

Desiree Novel _ Episode 4 Napoleon Part 10

۵ لایک
۰ نظر

حوله تن پوش رو پوشید و از حموم خارج شد، ساعت یک ظهر
بود و باز هم مثل روزهای قبل توی خونه موندن رو ترجیح میداد، بدون اینکه موهای خیسش رو خشک کنه به سمت
آشپزخونه رفت. شیر آب رو باز کرد و لیوانش رو پر کرد،
خواست آب رو سر بکشه که با صدای در ایستاد. لیوان رو روی
کانتر گذاشت و به سمت در رفت. دستگیره رو فشرد و بازش
کرد. در کمال تعجب با چهره ی پسری روبرو شد که تا همین
دیشب ترس دیدن دوباره اش رو داشت.
جونگکوک در حالی که ترسیده بود، سرش رو به زیر انداخت و
گفت:
_ سالم آقای کیم.
با ابروی باال رفته، نگاهش کرد. این پسر بیش از حد خجالت
میکشید:
_ چطوری بچه؟
_ میتونم بیام تو؟
از جلوی در کنار رفت و منتظر موند:
جونگکوک با قدم های آروم وارد شد، تهیونگ قبل از اینکه در
رو ببنده نگاهی به خیابون انداخت؛ آسمون ابری بود و بارون
میبارید:
_ با کی اومدی؟
_ بارون میزد... جیمین توی راه من و دید و سوارم کرد... ازش
خواستم من و بیاره پیش شما.
سرش رو تکون داد و دوباره به سمت آشپزخونه برگشت. خونه
ی تهیونگ توی سئول کوچیک بود و مطمئنا به بزرگی خونه
ی زیبایی که توی بوسان برای خانواده اش ساخته بود
نمیرسید.
جونگکوک آروم قدمی به جلو گذاشت و وارد سالن کوچیک
خونه شد، تقریبا شبیه یک سوئیت یک خوابه بود. به محض
نزدیک شدنش به آشپزخونه و نشیمن بوی آشنایی رو احساس
کرد.
_ ای دی تی استفاده میکنین؟
تهیونگ که دست به سینه به کانتر تکیه داده بود و نگاهش
میکرد گفت:
_ چی؟
سرش رو برگردوند و بدون اینکه به چشمهاش زل بزنه با لهجه
ی فرانسوی گفت:
_ ادو تویلت، خوش بو کننده ی بدن.
_ آها... آب گل و میگی؟
لبخند خجالت زده ای زد و سرش رو تکون داد:
_ یادم نبود اینجا بهش میگن اب گل.
یکی از ابرو هاش رو باال انداخت و بهش زل زد:
_ بوش و دوست داری؟
_ آره...
به مبل کنارش اشاره کرد و در حالی که در یخچال رو باز
میکرد، گفت: