داستان " دختری به نام املیا" قسمت 1

۳۱ نظر گزارش تخلف
Dark Star
Dark Star

(عکس خوب پیدا نکردم فعلا با همین عکس دنبال کنید)
22 مارس ، سال 1987
درون اون زمستون سرد و یخ بندان اون دختر رو دیدم.
اِملیا آمرسون.
دختری عجیب با رویا های عجیب تر.
رفتم سمتش و گفتم:« دختر جون! تو اینجا چی کار میکنی؟»
سرش رو بلند کرد و با لبخند گفت:« خانم، چشمای شما چقدر شبیه منه.»
همون موقع بود که عاشق این دختر شدم.
23 مارس، سال 1987
اون دختر رو دیشب به خونه آوردم و الان حالش بهتره. میگه چیزی یادش نمیاد و فقط میدونه اسمش املیا آمرسون هستش.
این دختر خیلی زیبا بود. گفتم:« برای صبحونه چی میخوری؟»
ذوق کرد. گفت:« خودم انتخاب کنم؟»
_ آره!
گفت:« من سوشی میخوام.» و بالا پایین پرید.
_اون نهار. صبحونه چی؟
_ سوپ.
و شروع به دویدن تو خونه و بالا پایین پریدن کرد و جیغ میکشید: سوپ. سوپ. سووووپ.
انقدر با خوشحالی و ذوق زده گفت که نتونستم نه بگم.
بعد صبحونه رفت تو اتاق برای کاری و بعد چند دقیقه صدای جیغش خونه رو ور داشت. دویدم سمت اتاق و پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم. در رو که باز کردم دیدم داره به هوا اشاره میکنه و فکش باز مونده. رفتم بغلش کردم. خودش جمع کرد و با صدای لرزون گفت:« ب...بخشید ترسوندمت.» آروم موهای سیاهه بلند و لختش رو نوازش کردم و گفتم:« اشکال نداره. حالا چی دیدی؟» چشماش دور اتاق چرخید و گفت:« فقط...» بقیه حرف رو خورد. سرش رو داشتم نوازش میکردم که صدای تق تق اومد. اومدم برم بیرون که املیا محکم لباسم رو گرفت. برگشتم و نگاهش کردم. چشمای خاکستری کمی کم رنگ و گرد شده بود، لباش میلرزید و پوستش رنگ پریده بود. گفت:« لطفا..نرو.» بلند شد و در حالی که میلرزید دستم رو گرفت:« با...با هم می. . میریم.» با هم دیگه از پله ها پایین رفتیم. صدا از آشپرخونه بود. وارد آشپزخونه که شدیم دیدم یه دختر با موهای بلوند بلند وایساده و داره چاقو رو آروم به دیوار میکوبه. وقتی املیا دیدش توی صورتش ترس و خشم معلوم بود. دختر مو بلوند لبخند زد و صدایی تو خونه پیچید:« سلام املیا. میبینم یه نفر دیگه رو پیدا کردی.» لباش تکون نمیخورد. با تعجب بهش نگاه کردم. دست املیا از دستم ول شد. به املیا نگاهی انداختم. موهاش جلوی صورتش رو گرفته بود و رنگ پریده تر شده بود. اومدم بگیرمش که یهو به سمت دختر پرید. گلو هم رو گرفته بودن. املیا با چشمای تقریبا خاکستری نافذش و دختر مو بلوند با چشمای آبیه بی روحش به هم نگاه میکردن. باز صدا تو خونه پیچید...

نظرات (۳۱)

Loading...

توضیحات

داستان " دختری به نام املیا" قسمت 1

۷ لایک
۳۱ نظر

(عکس خوب پیدا نکردم فعلا با همین عکس دنبال کنید)
22 مارس ، سال 1987
درون اون زمستون سرد و یخ بندان اون دختر رو دیدم.
اِملیا آمرسون.
دختری عجیب با رویا های عجیب تر.
رفتم سمتش و گفتم:« دختر جون! تو اینجا چی کار میکنی؟»
سرش رو بلند کرد و با لبخند گفت:« خانم، چشمای شما چقدر شبیه منه.»
همون موقع بود که عاشق این دختر شدم.
23 مارس، سال 1987
اون دختر رو دیشب به خونه آوردم و الان حالش بهتره. میگه چیزی یادش نمیاد و فقط میدونه اسمش املیا آمرسون هستش.
این دختر خیلی زیبا بود. گفتم:« برای صبحونه چی میخوری؟»
ذوق کرد. گفت:« خودم انتخاب کنم؟»
_ آره!
گفت:« من سوشی میخوام.» و بالا پایین پرید.
_اون نهار. صبحونه چی؟
_ سوپ.
و شروع به دویدن تو خونه و بالا پایین پریدن کرد و جیغ میکشید: سوپ. سوپ. سووووپ.
انقدر با خوشحالی و ذوق زده گفت که نتونستم نه بگم.
بعد صبحونه رفت تو اتاق برای کاری و بعد چند دقیقه صدای جیغش خونه رو ور داشت. دویدم سمت اتاق و پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم. در رو که باز کردم دیدم داره به هوا اشاره میکنه و فکش باز مونده. رفتم بغلش کردم. خودش جمع کرد و با صدای لرزون گفت:« ب...بخشید ترسوندمت.» آروم موهای سیاهه بلند و لختش رو نوازش کردم و گفتم:« اشکال نداره. حالا چی دیدی؟» چشماش دور اتاق چرخید و گفت:« فقط...» بقیه حرف رو خورد. سرش رو داشتم نوازش میکردم که صدای تق تق اومد. اومدم برم بیرون که املیا محکم لباسم رو گرفت. برگشتم و نگاهش کردم. چشمای خاکستری کمی کم رنگ و گرد شده بود، لباش میلرزید و پوستش رنگ پریده بود. گفت:« لطفا..نرو.» بلند شد و در حالی که میلرزید دستم رو گرفت:« با...با هم می. . میریم.» با هم دیگه از پله ها پایین رفتیم. صدا از آشپرخونه بود. وارد آشپزخونه که شدیم دیدم یه دختر با موهای بلوند بلند وایساده و داره چاقو رو آروم به دیوار میکوبه. وقتی املیا دیدش توی صورتش ترس و خشم معلوم بود. دختر مو بلوند لبخند زد و صدایی تو خونه پیچید:« سلام املیا. میبینم یه نفر دیگه رو پیدا کردی.» لباش تکون نمیخورد. با تعجب بهش نگاه کردم. دست املیا از دستم ول شد. به املیا نگاهی انداختم. موهاش جلوی صورتش رو گرفته بود و رنگ پریده تر شده بود. اومدم بگیرمش که یهو به سمت دختر پرید. گلو هم رو گرفته بودن. املیا با چشمای تقریبا خاکستری نافذش و دختر مو بلوند با چشمای آبیه بی روحش به هم نگاه میکردن. باز صدا تو خونه پیچید...