دردسر های پاندورایی
درحالی که دو چمدان سنگین رو پشت سرش توی ایستگاه شلوغ قطار می کشید،زیرلب غر غر می کرد:"اون خرگوش احمق.معلوم نیست یه دفعه کجا غیبش زد!پس اوز کجاست؟!!الاناست که قطار برسه!!"به اطراف نگاه کرد تا شاید اونارو ببینه؛ولی طبق قانون نانوشته طبیعت که "همیشه وقتی اعصابت خورده یکی پیدا می شه که تو اون حال بیاد و حالتو بدتر کنه و اعصابتو بیش از پیش تبدیل به زمین مسابقه رالی سرعت بکنه"گیل آخرین کسی که می خواست تو اون لحظه ببینه و اولین کسی که تو لیست"رومخی که واقعا دلم نمی خواد تو همچین لحظاتی ببینمش"رو دید که با آبنباتی در دستانش برای او دست تکان می داد...درسته...اون بریک زارکسیس رو دید که جلو اومد و گفت:"یو،گیل!تو اینجا چیکار می کنی؟!مگه الان نباید تو سازمان پاندورا باشی؟!..هی...نکنه تو...فرار کردی؟!)خندیدن(خب امیدوارم پیدات نکنن!!"گیلبرت با بداخلاقی گفت:"امیدواری تو نحس ترین چیزه بر-"و جمله اش به علت ضربی که در ناحیه کمر-دقیقا وسط کمر-دید قطع شد و با شدت روی زمین پرت شد.
شخص ضربه زن،برادر کوچک تر ناتنی گیل الیوت نایتری بود که مثل همیشه عصبانی و اخمو بود و داشت سر گیلبرت داد می زد:"توی بی لیاقت!!!!نصف شبی از عمارت فرار کردی که بیای این جا بری ساحل؟!!!حتی فکرشم نکن!!"و از پشت یقه گیلبرت رو گرفت و کشان کشان بردش...لئو هم بابت سروصدای ایجاد شده عذر خواهی کرد...بریک خندان هم برای گیلبرت ناامید از فرار دست تکون داد...چمدونشو برداشت و به طرف قطاری که تازه اومده بود رفت تا سوارش بشه. شارون هم بالا تنشو از پنجره ی واگن سوم بیرون آورد و در حالی که بادبزن کاغذی شو تو هوا تکون می داد فریاد کشید:"هییی برییییککککک کجایی پس؟؟!!اگه همین قدر کند بریم تازه نصفه شب به شهر می رسیم!!!!"بریک هم خنده کنان گفت:"اومدم اوجو ساما اومدم~"و سوار قطار شد.
نظرات (۴۰)