پارت دهم داستان اسیرعشق
پارت9:http://www.namasha.com/v/QBA9JEdO
یه غذای ساده درست کردم و بعدش چندتا کتاب بردشاتم و رفتم طرف خونش..استرس داشتم به خاطر اتفاق قبل اما خب مجبورهم بودم!در زدم که بعد چند دقیقه باز کرد
-سلام
جانگ:سلام خوش اومدی
-مرسی
رفتم داخل و بعد پذیرایی بهم چندتا کاغذ داد و گفت:تا اینجا پیش رفتیم
-خب پس شروع
2 ساعتی گذشت که چشام داشت بسته میشد!..جانگ:بازم خسته شدی
-اره
جانگ:خب پس فعلا کافیه.میرم واسه خوردن چیزی بیارم..چند دقیقه بعد با یه ظرف کیک و میوه اومد..یکم گذشت که گفت:با کای خیلی صمیمی هستی نه؟
-توی مدرسه و دانشگاه و..
جانگ:حرف اون شبم یادت نره.چیزی که بخوام رو میگیرم
چیزی نگفتم که تلفنش زنگ خورد
جانگ:الو؟
جنی:سلام.خوبی عزیزم؟
جانگ:اینقدر باهم صمیمی نشده بودیم!
جنی:اگه بخوایم میشه
جانگ:برعگس؟
صدای گوشیش رو بلندگو بود که گفتم:من برم!
جانگ:صبرکن!
جنی:هوم سارا!؟
جانگ:مشکلیه؟
یهو تلفن رو قطع کرد!
جانگ:الو؟..اه به درک! اونم قطع کرد
-خب ببخشید.بقیش واسه بعد.من میرم
جانگ:باشه.خداحافظ
رسیدم خونه..روی مبل نشستم که یکم دیگه تحقیق کنم که فهمیدم کتابم رو جا گذاشتم!.لباسام رو عوض کردم که برگردم..رسیدم و زنگ زدم که در باز شد و جا خوردم! همون پسره اون شب بود!همونکه اون شب منو گرفت
-سلام!
اون:سلام بازم همو دیدیم
-بله!..ام ببخشید جانگ کوک هست؟!
اون:نه! رفته بیرون.اگه کاری دارین به من بگین من جیمین هستم
-اوه خوشبختم!برادر جانگ کوک!
جیمین:بله! و شما؟
-سارا
جیمین:یکم در موردت شنیدم از کوکی
-کوکی؟
یه خنده کرد و گفت:من بهش میگم
-اها..خب میشه کتابم رو بدید.روی میز جاگذاشتم!
جیمین:یه لحظه
چند دقیقه بعد اومد و گفت:اینه؟
-بله مرسی
جیمین:خواهش
دستم رو دراز کردم که بگیرم که محکم مچ دستم رو میگیره!
-هوم؟!
یهو منو کشیدسمت خودش و انداخت روی زمین!
-چ.چیکار میکنی!
جیمین:هیس!
(بقیش پارت بعد)
نظرات (۲۵)