Volume 0%
Press shift question mark to access a list of keyboard shortcuts
میانبرهای صفحه کلید
پخش/توقفSPACE
افزایش صدا
کاهش صدا
پرش به جلو
پرش به عقب
زیرنویس روشن/خاموشc
تمام صفحه/خروج از حالت تمام صفحهf
بی صدا/با صداm
پرش %0-9
00:00
00:00
00:00
 

پارت هجدهم رمان THE EDICTION (اعتیاد)... پاراگراف های آخر رو با شنیدن موسیقی ویدیو بخونید... ارزش امتحان کردن داره:))

*Málek.H *HANDERSON
*Málek.H *HANDERSON

+نه خوبه انگار تونستم قفل زبونت رو هم باز کنم...
_فعلا که اشتباهی قفل فضولیمو باز کردی آقای لی...
چشم غره ای به سمتش پرتاب کردم که دستم را گرفت و روی صندلی نشاندم.
...

نظرات (۲۴)

Loading...

توضیحات

پارت هجدهم رمان THE EDICTION (اعتیاد)... پاراگراف های آخر رو با شنیدن موسیقی ویدیو بخونید... ارزش امتحان کردن داره:))

۱۳ لایک
۲۴ نظر

+نه خوبه انگار تونستم قفل زبونت رو هم باز کنم...
_فعلا که اشتباهی قفل فضولیمو باز کردی آقای لی...
چشم غره ای به سمتش پرتاب کردم که دستم را گرفت و روی صندلی نشاندم.
+بشین یه چیز بخوریم بعد میگم. مسیر زیاد بود خسته شدم واقعا...
روی صندلی نشست و سرش را رو به آسمان گرفت و چشم هایش را بست.
بنا به آرامشی که به وجود آورده بود، من هم آرام روی صندلی به نظاره ی رقص امواج پرداختم.
>بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید.
+ممنون ناخدا ولی امروز نمیتونم بنوشم با ماشین اومدم لطفا اگه آبمیوه یا نوشیدنی خنک دیگه ای دارین بیارین برامون...
>حتما... برای خانم هم؟
+بله برای ایشون هم...
بعداز رفتن ناخدا، دوباره به چهره اش نگاه کردم. نگاهی به چشمانم انداخت؛ انگار می‌توانست ترس و اضطراب درون نگاهم را بخواند... خنده ای کرد و سرش را از روی تاسف تکان داد.
+اگه بخوای مضطرب شی کلا نمیگما...
_هیسونگ اذیت نکن... بگو دیگه...
+قرار بود داستانم آرامش آیندت باشه نه اینکه از الان آرامشت رو بهم بریزه...
می‌دانستم تا نخواهد حتی کلمه ای از دهانش نمیتوانم بیرون بکشم. برای اطمینان خاطرش، صاف نشستم و هر چه جدیت و خونسردی بود در چشمانم ریختم.
_بگو هیسونگ... بزار شنونده داستانت باشم...
نگاه دقیقی به صورتم انداخت. گویی خاطرش آرام شد که به سوی دریا برگشت و با لبخند زیبا و آرامش بخشی که حتی امواج دریا را آرامش می‌بخشید نظاره آن شد...
+شباهت منو تو توی همینه...دریا... برای منو تو دریا حکم نفس داره؛ حکم مرگ و زندگیه...
مکثی کرد که در همین لحظه ناخدا با نوشیدنی های رنگارنگ پذیرای ما شد و بعد از گفتن "با اجازه ای" از دنیای ما دور شد و باز تنها ماندیم. او همچنان به دریا نگاه می‌کرد و من منتظر برای ادامه داستان زندگی اش...
+دریا به تو سونگهون رو داد... قشنگ ترین آدم زندگیت رو...قشنگ ترین حسی که میتونستی تجربه کنی... اما دریا قشنگ ترین حسی که تجربه کرده بودم رو از من گرفت...
لرزیدم... برای چند ثانیه... بهت زده به نیم رخ آرامش نگاه کردم. شک عظیمی بر پیکرم وارد شده بود. کلمات را گم کرده بودم. انگار که حافظه ام از تمامی کلمات جهان خالی شده بود... منظورش چه بود؟ چه چیز را میخواست به مغز تهی کرده ام، بفهماند؟
+اسمش هانول بود... دختری که چهار سال پیش با او در ساحل همین دریا آشنا شدم... و دو سال پیش توسط همین دریا از دست دادمش...