پارت7 داستان هوای بارانی
صبح روز یه دوش گرفتم و بعد صبحانه از پدرم یه مرخصی گرفتم تا بتونم برم پیش مهتاب...
میدان ازادی که رسیدم زنگ زدم مهتاب که گفت یکم جلوتر کنار خیابون(...) منتظره...وقتی رسیدم و چشمم بهش افتاد یه دقیقه مات بهش خیره شدم..خوشگل تر از همیشه شده بود...یه مانتو ابی کاربنی با شال مشکی که پشت گوهاش بود و یه ارایش ساده که خیلی خوشگل ترش کرده بود..کنازش هم یه دختر دیگه با لباس ساده صورتی و شال سفید بود...
سوار ماشین شدن و رفتیم تا حاهای قشنگ رو بهش نشون بدیم...دوست داشتم مانی هم بور تا جلوی این دخترا کمتر خجالت میکشیدم...3 ساعت گذشت و بعد رفتیم یه رستوران عالی و بعد غذا رفتیم توی یه باغ قدم بزنیم تا بعدش برگردیم...از دست مهتاب خسته شده بودم...طوری رفتار میکرد که انگار ما دیوانه وار عاشق هم هستیم..درحالی که اون برای من یه دخترخاله بود..همین نه بیشتر!..اما اون بهم زیادی توجه میکرد...داشتیم قدم میزدیم که یهو مانی جلومون سبز شد..
مانی: به به 2 تا دختر خوشگ
تاکه چشمش به مهتاب افتاده ساکت شد! و با ناراحتی منو نکاه کرد..نمیدونستم باید چیکار کنم که مانی گفت:
ببخشید جمعتون رو خراب کردم!..من...من دیگه برم
بعد از کنارم رد شد که دویدم سمتش و گفتم: مانی بخدا اونطور که تو فکر میکنی نیست!
مانی: میدونم..تو پسر عالی ای هستی..برای چیز دیگه ای اینطور گفتم..اگه گفتن چش شد بگو ناراحت شد رفت...
_باشه
برگشتم پیش مهتاب که گفت: رفت؟!
_اره ناراحت شد رفت
مهتاب:چه بهتر! خب ادامه بدیم
_چرا اینقدر با مانی لج هستی و ازش بدت میاد؟!
چیزی نگفت...منم اسرار نکردم و بعد از اینکه دوستش رو رسوندم و خواستم مهتاب رو پیاده کنم
گفت: چون زندگی رو به مسخره میگیره و روشن فکر نیست..میلاد فردا باهات کار مهمی دارم..لطفا ساعت11 بیا اینجا(...)..فعلا خداحافظ
نظرات (۴)