داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۴۷۸
* سمت لیانا رفتم ، و حیرت زده نگاهش کردم، کاملا حق با هاروئه بود ، انگار دیگه نمیشناختمش،
-n-سلام
-L- سلام ...تنهایی؟
-n- با «رای» اومدم
-L-برای دیدن من اومده؟
-n- شک دارم، برای دیدن کیهیرو و هاروئه اینجاست منم همراهش اومدم
* لیانا از حلقه شنا بیرون اومد و با پوزخندی گفت: خب مهم نیست، من فقط کافیه یکم دیگه صبر کنم،
وقتی سینه هام و فرجم به اندازه کافی رشد کنه، خودش قبولم میکنه ...
* بعد دستشو زیرموهاش بُرد و با عشوه خاصی،موهاشو تابی داد و گفت:
نباید صاحب شدنش به اندازه کیهیرو مشکل باشه،
به هرحال اون منو مال خودش کرده!
* باور اینکه لیانا اینقدر اخلاقش متفاوت شده بود،خیلی سخت بود ...که یهو تکانی بخودش داد و گوشها و دمشو ظاهر کرد و صدای میوی بلندی
دراورد و گفت:
اون حتما از یه یوکایی مثل من خوشش میادیو ...میو...
-n- تو گربه شدی؟!!!
-L- مگه مهمه چی باشم؟
*با لبخند گفتم: تو گربه ای نه روباه! پس منظورش از اینکه کامل نتونسته تبدیلت کنه همین بوده ...
...همیشه فکر میکردم ، یه یوکاییه روباهی!
-L- میو...از اون پسره مو مشکی میو چه خبر؟...یادمه خیلی بهم علاقه زیادی داشتین میو؟!
-n- علاقه داشتم؟ پسر مو مشکی ؟ !
* دستمو روی شقیقه ام گذاشتم...داشت درمورد کی حرف میزد؟...دستمو که از روی شقیقه ام پایین اوردم، چشمم به حلقه توی انگشتم افتاد و با صدای پایینی گفتم: یاکی! ...باید برگردم ، حتما کیهیرو کمکم میکنه
* از استخر فاصله گرفتم و گفتم : من میرم دنبال کیهیرو ، تو هم لطفاً برگرد خونه، هاروئه نگرانت بود
...بین درختان که راه افتادم با خودم چندبار تکرار کردم ، یاکی...یاکی ...کجایی ؟!
...*ناگهان از دور کیهیرو رو در حالیکه به درخت تنومندی تکیه داده بود و به خواب رفته بود ، دیدم...اما همینکه خواستم سمتش برم...صدای میوی گربه سیاهی رو که روبروم بود شنیدم...
ادامه دارد
نظرات (۱۲)