Volume 0%
Press shift question mark to access a list of keyboard shortcuts
میانبرهای صفحه کلید
پخش/توقفSPACE
افزایش صدا
کاهش صدا
پرش به جلو
پرش به عقب
زیرنویس روشن/خاموشc
تمام صفحه/خروج از حالت تمام صفحهf
بی صدا/با صداm
پرش %0-9
بارگذاری تبلیغ
00:00
00:00
00:00
 

پارت نوزدهم رمان THE EDICTION (اعتیاد)... دوس داشتید این پارت رو با موسیقی ویدیو بخونید:))))

*Málek.H *HANDERSON
*Málek.H *HANDERSON

ضربه دوم... دردناک تر و واضح تر از قبلی... مغزم تازه درک می‌کرد که منظور او چه بوده است... او از تمام زیر و بم زندگی من خبر داشت اما من حتی نمی‌دانستم که دختری در زندگی اش بوده که مدتها دل به او بسته بود و حالا در کمترین زمان، از دستش داده بود...
+هانول توی کافه همین ساحل پاره وقت کار می‌کرد، بخاطر عشقی که به دریا داشت این مسیر طولانی رو طی می‌کرد تا به اینجا برسه... اون موقع من در اینجا شنا و غواصی تمرین میکردم ...

نظرات (۴)

Loading...

توضیحات

پارت نوزدهم رمان THE EDICTION (اعتیاد)... دوس داشتید این پارت رو با موسیقی ویدیو بخونید:))))

۱۴ لایک
۴ نظر

ضربه دوم... دردناک تر و واضح تر از قبلی... مغزم تازه درک می‌کرد که منظور او چه بوده است... او از تمام زیر و بم زندگی من خبر داشت اما من حتی نمی‌دانستم که دختری در زندگی اش بوده که مدتها دل به او بسته بود و حالا در کمترین زمان، از دستش داده بود...
+هانول توی کافه همین ساحل پاره وقت کار می‌کرد، بخاطر عشقی که به دریا داشت این مسیر طولانی رو طی می‌کرد تا به اینجا برسه... اون موقع من در اینجا شنا و غواصی تمرین میکردم و به طور اتفاقی باهم آشنا شدیم... یه روز داشت توی تایم آزادش لب ساحل طرحی از دریا میزد، آخه عاشق نقاشی بود؛ اونجا بود که همدیگه رو برای اولین بار دیدیم و بهم دل دادیم...
مکث کرد. مکثی به اندازه ی نفس سنگینی که روی دلش مانده بود. نفسش را با فشار بیرون داد.کم آورده بود راوی قصه؛ اما همچنان ادامه میداد...
+دوسال پیش چنین روزی قرار بود با همین قایق تفریحی دومین سالگرد آشناییمون رو جشن بگیریم که دریا اونو ازم گرفت...خوب یادمه...امواج دریا کمی متلاطم بود اما نه اونقدر که خطری داشته باشه برای همین دوتایی، بدون ناخدا یا همراهی سوار شدیم...اونروز قرار بود غواصی و شنا رو بهش یاد بدم چون وقتی نوجوون بوده، خواهر کوچیکش که فقط شش سال داشت، توی دریا غرق شده و نتونسته نجاتش بده... بخاطر همین میخواست یاد بگیره تا بتونه ناجی بقیه باشه... تا دلش بتونه دوباره اروم بگیره...فقط یک لحظه از او قافل شدم و به داخل کابین رفتم تا چیزی بردارم...فقط یه لحظه...
ساکت شد... همچنان به دریا نگاه می‌کرد و لبخند محزونی بر لب داشت. تعریف داستان تلخش آسان نبود. همانند اینکه تا وقتی قهوه تلخی را نخوری، نمیفهمی که چقدر می‌تواند زهر باشد و کامت را تلخ کند.
+خوب یادمه صدای افتادن چیزی در آب رو شنیدم...بلافاصله بیرون دویدم و روی آب چیزی ندیدم... اما هانول رو هم دیگه ندیدم...تمام قایق رو گشتم و وقتی دیدم که نیست ترسیدم... تا خود غروب دریا را گشتم. نفس برام نمونده بود... هر کی که میتونستم خبر کردم. انگار دریا هم دلش مثل من آشوب شده بود که بی رحمانه چنگ بر قایق میزد و امواج خروشانش رو نشونم میداد. وقتی گارد ساحلی و گشت رسیدن رمقی برام نمونده بود و با زور منو به ساحل برگردوندن...دم دمای صبح بود که گشت و غواصان برگشتن...
خنده اش محو شد...مانند زمانی که داستان مرا شنیده بود و این بعداز مدت ها بود که خنده را به چهره اش نمی دیدم.