پارت چهارم داستان اسیرعشق
پارت سوم:http://www.namasha.com/v/pGxswN6s
*******
جانگ کوک:اون کاغذه چی بود؟!
-بله؟؟؟!!!
جانگ کوک:هیچی..راستش یکم کنجکاو شدم همین!
-چرا؟!
جانگ کوک:نمیدونم..
میاد جلوتر که چشمم به دختری میوفته که به در تکیه داده بود و با نفرت نگام میکرد!..دوست نداشتم مشکلی واسم پیش بیاد واسه همین کاغذو میزارم روی میز و میگم:ببخشید! بعدش میرم بیرون..سنگینی نگاهش رو حس میکردم تا دیگه ازش دور میشم!...
سوار ماشین میشم میرم سمت خونه..حدیث بهم زنگ میزنه
-الو سلام
حدیث:سلام سلام! خوبی تو؟!
-مرسی خوب..توچی؟!
حدیث:منم عالی..یه خبر دارم!
-چی؟!
حدیث:کای میخواد ببینت!
-هوم؟!کای؟!
حدیث:اوهوم!..یه خنده کرد و دوباره گفت:حتی الانم بیخیال نشده!
-چی میگی! ما فقط 2 تا دوست معمولی هستیم..یادته که از بچگی باهم توی یه مدرسه و محله و..بودیم..همین!
حدیث:تورو که میدونم..ولی کای!
-نخیرم!
حدیث:هووف باشه تو راست میگی!
باهم خندیدیم که گفت:درکل خواستم بدونی..2 هفته دیگه پرواز داره
-باشه مرسی گفتی.خب خودش چرا نگفت؟!
حدیث:خجالت میکشید!
-وا
حدیث:بعله! میگم جدیه قبول کن!
-ااا میگم بسه!
حدیث:باشه باشه تسلیم!خخخ..فعلا خداحافظ
-خداحافظ
میرسم خونه و اینقدر خسته بودم که خواب رفتم..
صبح روز بعد.بعد کلاس موقع استراحت تصمیم گرفتم به جای موندن توی کلاس برم اب و هوایی تازه کنم!..از پله ها داشتم میرفتم پایین که همون دختر دیروزی از کنارم رد میشه و پاش رو میاره توی پام!..کنترل خودم رو از دست میدم و اخرین لحظه که میخواستم بیوفتم با جانگ کوک چشم تو چشم میشم و میوفتم روی اون!..خیلی صحنه بدی بود..از خجالت چشام رو بسته بودم و به فکر جمع کردن این اوضاع بودم که جانگ کوک با خنده گفت:نمیخوای از روم بلندشی؟!
(بقیش پارت بعد)
نظرات (۶۷)