پارت هجدهم داستان اسیرعشق
17:http://www.namasha.com/v/5yIcnf3X
انگار چندساعتی شده بود که خواب بودم..با پریشونی چشام رو باز میکنم که کای رو جلوم میبینم تو یه جای نااشنا!
-کای چیشده؟!..کوکی کجاست؟بچه ها؟
اومد سمتم که یکم ترسیدم و گفت:الان فقط ما2تا هستیم
-ها؟صبر کن! اینجا..کجاست؟
کای:از ویلاهای منه..توی جنگل و خیلی دورتر شهر!
عصبانی شدم و بلند شدم و خواستم برم سمت در و گفتم:این کارا یعنی چی!
کلیدرو نشون داد و گفت:قفله!
با ترس امتحانش کردم اونم چندبار اما باز نمیشد!
-کای بس کن! دیوونه شدی؟
اومد چلوتر و کلید رو پرت کرد سمت دیگه که به خاطر وسایل زیاد توشون گم شد!
کای:نمیدونم شاید!
خواستم برم سمت کلید که پیداش کنم ولی دستم رو گرفت و منو انداخت روی زمین!..روم رو کردم یه طرف دیگه که گفت:دیدی به همین اسونی مال من شدی!
-عمرا!
کای:هنوزم لجبازی!
-وای کای بسه!توکه اینطور نبودی
دستام رو فشار میده که از درد چشام رو میبندم و میگه:تو کاری کردی که اینطورشه!حتی باعث شدی جنی زجر بکشه! فقط چون دوستت داشتم کاری نکردم اما تو..
-جنی؟ تو اونو میشناسی؟!
کای:دختر عمه ناتنی منه
چیزی نگفتم که گفت:هه..هرچند اون الان یه زندگی خوب رو با عشق جدیدش داره..اخرش واسه همه خوب شد جز من!
-توهم میتونی خوشبخت شی
کای:نه من مثل جنی نیستم!من تورو دوست دارم!
دستم رو ازتوی دستش کشیدم بیرون و با عصبانیت گفتم:بزار برم!
با این حرفم انگار اونم عصبانی شد طوری که در اتاق رو باز میکنه و منو هل میده داخلش! میخوام بیام بیرون که سریع در رو قفل میکنه! با حالت نگرانی و عصبانی به در میزنم
-کای بسه!منو نترسون بزار بیام بیرون!
پام رو میکوبم به زمین:کای!
کای:تاوقتی اروم نشدی نمیزارم بیای بیرون
عصبانی میشم و داد میزنم:ازت متنفرم!
دیگه صدایی نمیشنوم! از اینکه این حرف رو زده بودم پشیمون بودم..به در تکیه میدم و سکوت میکنم..درحالی که یه قطره اشک از چشام میاد پایین توی دلم اسم کوکی رو میگم..به ساعت نگاه میکنم که میبینم 4 شده..حتما خیلی نگران شده بودن..دستگیره رو چندبار امتحان میکنم ولی فایده نداشت..اونم مثل من لجباز بود..همونطور منتظر میمونم..چون کاردیگه ای نمیتونستم بکنم..2 ساعت میگذره که دررو باز میکنه
به دراصلی نگاه میکنم که هنوز بسته و حتما قفله..ایکاش همراه کوکی بودم..همش تقصیرخودم بود!
کای:خوبی؟!
روم رو میکنم اون طرف و جوابش رو نمیدم
کای:چیزی نمیخوای؟!
(پارت بعد)
نظرات (۵۲)