فن فیکشن Kill Or Kiss __ پارت 81

۳ نظر گزارش تخلف
bangtan pinky girl
bangtan pinky girl

یه روز ظهر پدربزرگش ناگهانی غیب شد .
هوا شدید ابری بود و یوجین احساس دلهره داشت . پدربزرگش هیچوقت تو این همه مدت ، انقد طولانی خونه رو ترک نکرده بود .
اگه هرکس دیگه ای بود از این فرصت استفاده میکرد تا از جهنم فرار کنه .
ولی خب این یوجین بود . هیچوقت کسیو که نیاز به کمک داشت تنها نمیزاشت . میخواست بره دنبال پدربزرگش و نجاتش بده .
وقتی درو باز کرد یه تیکه کاغذ افتاد زمین . یه نفر انگار گذاشته بود لای در. کاغذو باز کرد :
" اگه میخوای پدربزرگت زنده بمونه ، تنها موقع غروب آفتاب بیا سمت راه آهن خراب شهر ."
با شوک به کاغذ خیره شده بود . با تموم وجود شروع کرد به دوییدن .
تو راه به پسرا خورد ولی بهشون توجهی نکرد با اینکه انگار پسرا قصد داشتن چیز مهمی رو بهش بگن . ثانیه ها به سرعت داشتن حرکت میکردن و به زودی غروب میشد .
وقتی به اون مکان خرابه رسید با استرس به اطراف نگاه کرد . کسی اونجا نبود ... کی تنها خانوادشو دزدیده بود ؟
یهو صدای دست زدن از پشتش اومد ... یه مرد شیک پوش بود با کلی آدم سیاه پوش . ( پ.ن: خخخ چه قافیه ای )
یوجین دندوناشو به هم فشار داد و با حرص غرید ـ پدربزرگ من کجاس عوضی ؟
اون مرد پوزخند زد ـ اممم انتظار نداشتم اینجا ببینمت . بعد اون همه بدی که بهت کر..
یوجین داد زد ـ اون هیچکاری نکرده ! اون عاشق منه !
این بزرگترین دروغ یوجین تو عمرش بود .
مرد با تعجب شروع کرد به خندیدن ـ تو یه احمقی دختر ! ... اون ذره ای دوست نداره . تو دخترشو کشتی !
یوجین باهاش موافق بود . اگه از رعدوبرق نمیترسید هیچکدوم از این اتفاقا نمیوفتاد .
با حرص به اون مرد خیره شد ـ تو کی هستی ؟‌ ازم چی میخوای ؟
بازم پوزخند زد ـ پس تو رابین هود معروف شهری ؟! هه ! ... خب خانوم پروانه ی مشکی ، من رئیس شرکت بزرگ کیم هستم . شاید اسممو شنیدی ؟ میشه گفت من صاحب همــــه چیزم !
یوجین یکم مکث کرد و به فکر رفت ـ همون رئیس کثیف ؟
تو شهر شایعه ای درمورد این مرد بود . میگفت کثیف ترین کارها رو میکنه ولی کسی نمیتونه اثباتش کنه .کسی که یوجین خیلی دلش میخواست نابودش کنه .

نظرات (۳)

Loading...

توضیحات

فن فیکشن Kill Or Kiss __ پارت 81

۱۴ لایک
۳ نظر

یه روز ظهر پدربزرگش ناگهانی غیب شد .
هوا شدید ابری بود و یوجین احساس دلهره داشت . پدربزرگش هیچوقت تو این همه مدت ، انقد طولانی خونه رو ترک نکرده بود .
اگه هرکس دیگه ای بود از این فرصت استفاده میکرد تا از جهنم فرار کنه .
ولی خب این یوجین بود . هیچوقت کسیو که نیاز به کمک داشت تنها نمیزاشت . میخواست بره دنبال پدربزرگش و نجاتش بده .
وقتی درو باز کرد یه تیکه کاغذ افتاد زمین . یه نفر انگار گذاشته بود لای در. کاغذو باز کرد :
" اگه میخوای پدربزرگت زنده بمونه ، تنها موقع غروب آفتاب بیا سمت راه آهن خراب شهر ."
با شوک به کاغذ خیره شده بود . با تموم وجود شروع کرد به دوییدن .
تو راه به پسرا خورد ولی بهشون توجهی نکرد با اینکه انگار پسرا قصد داشتن چیز مهمی رو بهش بگن . ثانیه ها به سرعت داشتن حرکت میکردن و به زودی غروب میشد .
وقتی به اون مکان خرابه رسید با استرس به اطراف نگاه کرد . کسی اونجا نبود ... کی تنها خانوادشو دزدیده بود ؟
یهو صدای دست زدن از پشتش اومد ... یه مرد شیک پوش بود با کلی آدم سیاه پوش . ( پ.ن: خخخ چه قافیه ای )
یوجین دندوناشو به هم فشار داد و با حرص غرید ـ پدربزرگ من کجاس عوضی ؟
اون مرد پوزخند زد ـ اممم انتظار نداشتم اینجا ببینمت . بعد اون همه بدی که بهت کر..
یوجین داد زد ـ اون هیچکاری نکرده ! اون عاشق منه !
این بزرگترین دروغ یوجین تو عمرش بود .
مرد با تعجب شروع کرد به خندیدن ـ تو یه احمقی دختر ! ... اون ذره ای دوست نداره . تو دخترشو کشتی !
یوجین باهاش موافق بود . اگه از رعدوبرق نمیترسید هیچکدوم از این اتفاقا نمیوفتاد .
با حرص به اون مرد خیره شد ـ تو کی هستی ؟‌ ازم چی میخوای ؟
بازم پوزخند زد ـ پس تو رابین هود معروف شهری ؟! هه ! ... خب خانوم پروانه ی مشکی ، من رئیس شرکت بزرگ کیم هستم . شاید اسممو شنیدی ؟ میشه گفت من صاحب همــــه چیزم !
یوجین یکم مکث کرد و به فکر رفت ـ همون رئیس کثیف ؟
تو شهر شایعه ای درمورد این مرد بود . میگفت کثیف ترین کارها رو میکنه ولی کسی نمیتونه اثباتش کنه .کسی که یوجین خیلی دلش میخواست نابودش کنه .