داستان عشق با چاشنی نفرت قسمت سی و سوم
وقتی تاچیهارا داشت از اتاق میرفت بیرون گفت : اه راستی بازش نکردم نگران نباش ! در رو بست و منم رو صندلیم نشستم و فقط به نامه زل زده بودم بعدش نامه رو باز کردم و شروع کردم به خوندن « حس عجیبی دارم که دارم برات نامه مینویسم راستش فکرشو نمیکردم یه روز واقعا از دستت بدم باورم نمیشه تونستم حرفای اتسوشی رو ندید بگیرم بنظرم راست میگفت که ممکنه از دستت بدم و باید حواسم بهت باشه راستش خیلی دلم برات تنگ شده خدمه هم دلشون برات تنگ شده به خصوص سر اشپزمون نائومی چان و باغبونمون تانیزاکی کون خیلی از خدمه هم به خاطر فحش دادنات به من دلشون برات تنگ شده راستش دیروز که داشتم از تو راهرو رد میشدم صداشونو شنیدم که گفتن : دلم میخواد چویا سان دوباره برگرده و دوباره تا میتونه به دازای سان چیزی بگه اینجوری حرص ما هم خالی میشه چویا ازت خواهش میکنم اگه میتونی دوباره برگرد یا بیا مدرسه تا خودم برت گردونم دوست دارم دوباره موهای بلند و نازتو نوازش کنم و دستمو رو پوست نرمت بکشم » نتونستم گریه نکنم زدم زیر گریه تازه فهمیدم چه غلطی کردم و فهمیدم که چقدر عاشقشم تازه فهمیده بودم اون دردی که تو سینم حس میکنم به خاطر عشقه به هق هق افتاده بودم و نامه رو به سینم میفشردم از روی صندلی بلند شدم و رفتم تو اتاق تاچیهارا . – خوش اومدی صدای گریت اومد تو اتاقم فک کنم میدونم چیشده . رفتم رو مبل جلوییش نشستم و به روی میزش نگاه کردم یکم شیشه ساکه رو میزش بود – مگه زیر سن قانونی نیستی ؟ - چرا ولی خب خیلی ارومم میکنه ! یکم برا خودم تو لیوان ریختم و خوردم راست میگفت خیلی ارومم کرد اونقدری خوردم که دیگه هیچی نمی فهمیدم خواستم برم تو اتاقم که تا به در رسیدم تعادلمو از دست دادم و تاچیهارا اومد و بغلم کرد سرمو بالا بردم و بهش نگاهی انداختم که لباشو گذاشت رو لبام نمی دونم چرا ولی باهاش همکاری کردم شاید دلم برای اون زمان تنگ شده بود شایدم بیش از حد مست بودم واقعا الان نمی دونم کدوم بود ! بعدش تاچیهارا بلندم کرد و گذاشتم رو تخت ولی بعدش رو نه یادم و نه دوست دارم به خاطر بیارم
نظرات