پارت14 داستان هوای بارانی
_میخواد برگرده خارج!!!! چرا؟؟؟!
مادرم: نمیدونم به خالت گفته اونجا براش بهتره...برم به غذا سر بزنم..بعد حسابی باهم حرف میزنیم
مادرم که رفت روی تختم نشستم و 2 تا دستامو گرفتم 2 طرف سرم...انگار تمام غصه های دنیا رو ریخته بودن توی دلم!...پس مانی چی! اون چیکار کنه!
اونقدر اعصابم خورد شده بود که خوشحالی اینکه میتونم برم خواستگاری سارا رو یادم رفت...
توی این فکر بودم که هرچه زودتر به مانی بگم وگرنه اگه خیلی دیر بفهمه براش بدتره...اونروز گذشت...
صبح روز بعد لباس پوشیدم و به پدرم گفتم یکم دیرتر میام سرکار و اونم قبول کرد و از خونه رفتم بیرون که برم پیش مانی بهش بگم که دیدم یه دختر جوون جلوی خونمون هست و تا منو دید سلام کرد و گفت:ببخشید شما اقای میلاد پرهام هستین؟!
_بله امرتون؟!
دختره: من دوست مهتاب هستم
تاکه اینو گفت با عجله گفتم:دختره داره چیکار میکنه! میخواد بره امریکا چیکار! ازش خبر دارین؟
دختره: امروز پرواز داره.خواست اینو بهتون بدم
دستشو دراز کرد و یه پاکت نامه بهم داد
_ساعت چند پروازش هست؟!
دختره: ازم خواسته به کسی نگم
_خواهش میکنم بهم بگین..من باید باهاش صبحت کنم! نمیشه بی دلیل یهو بخواد بره امریکا!
دختره:همچین بی دلیل هم نیست..بخونید میفهمید
_خواهش میکنم فقط ساعتش رو بگین
دختره:خداحافظ..
_صبر کنین! پس تکلیف بقیه چی میشه؟!
دختره:بخونید تا بفهمید.خداحافظ
اینو گفت و دور شد...
سریع پاکت رو باز کردم..مثل همیشه بوی عطرش رو میداد...
(بقیش پارت بعد)
نظرات (۲)