✙باید خوب باشی✙فیک یونگی✙پارت نوزدهم✙

✙Blue Sun✙
✙Blue Sun✙

==19==
(حرفهای یونگی با &، تصوراتش با _ ، حرفهای ا/ت با @،و تصوراتش با + نمایش داده میشن، نویسنده و راوی هم ()، ارشد ا/ت $، رئیس کمپانی یونگی #، جیمین 0)
0وای خدا.... چرا همه چی انقد پیچیدس؟ چیشده اصن؟ من نمیفهمم.... چرا مین یونگی باید تو این بارون شدید اون بیرون، وسط کوچه بن بست... اونم با دستای خونی بیهوش بشه؟؟ آخه ینی چییییی؟ با عقل جور در میاد؟ نههههه! اصن اینا به کنار.... چرا من الان اینجام؟ ا/ت نباید بجای من نشسته باشه؟ یا حداقل خانوادش؟ کس دیگه به غیر من نبود؟ شاید... شاید ا/ت خبر نداره این اتفاق برای یونگی افتاده! اما منکه شمارش رو ندارم! اهه باید صبر کنم بهوش بیاد تا از خودش بپرسم چه خبره... واقعا نگرانم...    (یونگی روی تخت بیمارستان خوابش برده بود.... بعد اینکه زیر اون بارون شدید از حال رفت، رهگذرایی که بدن بی جونش رو تو اون حالت دیدن،، به اورژانس زنگ زدن و در نهایت یونگی به بیمارستان منتقل شد... حالا هم که با لباسای خیس و دستای خونی روی تخت بیمارستان خوابیده بود و جیمین به عنوان همراهش کنارش نشسته بود....)     (اگه دست خودش بود... نمیخواست هرگز از خواب بیدار شه... دلش می‌خواست همچنان بخوابه و به روی خودش نیاره که چیشده.... اما نمیتونست... نمیتونست بی تفاوت باشه... بهوش اومده بود... ولی نمیخواست چشماش رو باز کنه... با چشمای بسته.... اشک میریخت... حتی یه درصد هم نمیتونست به این فکر کنه که باید به رئیس کمپانی بخاطر این وضعیتش جوابگو باشه... چون... حالا دیگه هیچی براش مهم نبود... تنها چیزی که این مدت بهش زندگی و امید میداد رو از دست داده بود... دوباره... به همون جایگاه قبل رسید... "بدون هدف زندگی کردن")  (ادامه در بخش نظرات)

نظرات (۱۳)

Loading...

توضیحات

✙باید خوب باشی✙فیک یونگی✙پارت نوزدهم✙

۲۴ لایک
۱۳ نظر

==19==
(حرفهای یونگی با &، تصوراتش با _ ، حرفهای ا/ت با @،و تصوراتش با + نمایش داده میشن، نویسنده و راوی هم ()، ارشد ا/ت $، رئیس کمپانی یونگی #، جیمین 0)
0وای خدا.... چرا همه چی انقد پیچیدس؟ چیشده اصن؟ من نمیفهمم.... چرا مین یونگی باید تو این بارون شدید اون بیرون، وسط کوچه بن بست... اونم با دستای خونی بیهوش بشه؟؟ آخه ینی چییییی؟ با عقل جور در میاد؟ نههههه! اصن اینا به کنار.... چرا من الان اینجام؟ ا/ت نباید بجای من نشسته باشه؟ یا حداقل خانوادش؟ کس دیگه به غیر من نبود؟ شاید... شاید ا/ت خبر نداره این اتفاق برای یونگی افتاده! اما منکه شمارش رو ندارم! اهه باید صبر کنم بهوش بیاد تا از خودش بپرسم چه خبره... واقعا نگرانم...    (یونگی روی تخت بیمارستان خوابش برده بود.... بعد اینکه زیر اون بارون شدید از حال رفت، رهگذرایی که بدن بی جونش رو تو اون حالت دیدن،، به اورژانس زنگ زدن و در نهایت یونگی به بیمارستان منتقل شد... حالا هم که با لباسای خیس و دستای خونی روی تخت بیمارستان خوابیده بود و جیمین به عنوان همراهش کنارش نشسته بود....)     (اگه دست خودش بود... نمیخواست هرگز از خواب بیدار شه... دلش می‌خواست همچنان بخوابه و به روی خودش نیاره که چیشده.... اما نمیتونست... نمیتونست بی تفاوت باشه... بهوش اومده بود... ولی نمیخواست چشماش رو باز کنه... با چشمای بسته.... اشک میریخت... حتی یه درصد هم نمیتونست به این فکر کنه که باید به رئیس کمپانی بخاطر این وضعیتش جوابگو باشه... چون... حالا دیگه هیچی براش مهم نبود... تنها چیزی که این مدت بهش زندگی و امید میداد رو از دست داده بود... دوباره... به همون جایگاه قبل رسید... "بدون هدف زندگی کردن")  (ادامه در بخش نظرات)

سرگرمی و طنز