پارت4 داستان هوای بارانی
بعد ناهار رفتم اتاقم و شروع کردم به کتاب خوندن..عاشق کتاب خوندن بودم..همونطور که داشتم کتاب میخوندم یهو صورت سارا اومد جلوی چشمم..نمیدونم چرا اینطوری شدم اما فکرم رفت سمتش!..به نظرم دختر قشنگی بود..قد بلند.مو های خرمایی که پشت گوشش بودن و لاغر اندام و...با یه لباس قشنگ که خوشگلیش رو10 برابر کرده بود...همونطور که داشتم بهش فکر میکردم که صدای مهتاب رو شنیدم..رفتم داخل حال که دیدم اومدن خونه ما...رفتم و لباسامو عوض کردم و اومدم پیششون...مهتاب اومد کنارم و گفت:میشه یه خواهش کنم؟!
_بفرما
مهتاب:اول بریم توی حیاط
_باشه
با مهتاب رفتم داخل حیاط و همراهش شروع کردم به قدم زدن..دختر قشنگی بود..موهای مشکی با قد متوسط لاغر اندام...همونطور که قدم میزدیم بهم گفت:میلاد..یکی از دوستام که از بچگی باهاش تو امریکا دوست بودم داره برمیگرده..میشه باهم یه روز بریم گردش؟!
_با من؟!
مهتاب:اره
_خب اگه میخوای سوپرایزش کنی بزار به مانی هم بگم که توی این کارا استاده..تلفنم رو در اوردم که به مانی زنگ بزنم که مهتاب سریع گفت:
اگه بشه اون نیاد!
_چرا؟!
مهتاب:شما از مانی بهتری..بیا دیگه! لطفا!
_چی بگم!..قبوله
تاکه اینو گفتم بغلم کرد و گفت:مرسی میلاد!
یه 2 دقیقه گذشت که دیدم انگار دلش نمیخواد منو ول کنه که خودم گفتم:خب با اجازتون من برم..مهتاب که ولم کرده بود گفت:میشه باهام رسمی حرف نزنی؟!
_چرا؟!
مهتاب:وقتی رسمی حرف میزنی حس میکنم برات یه غریبه ام..
_باشه سعی میکنم کمتر رسمی باشم..
اینو گفتم و خواستم برگردم داخل ساختمان که اروم گفت:واقعا فوق العاده ای!
به توجه به حرفش رفتم داخل و اونم بهد چند دقیقه اومد...
نظرات (۴)