#اربابـ_منـ
#part_2
استرس گرفته بودم یعنی چیکارمون داشت
بلاخره طلعت و پسرش اومدن خونه از اینکه بابا رحمت انقد زود اومده بود خونه تعجب کرد و با حالتی ترسیده گفت :
_آقا رحمت چرا انقد زود اومدین خونه
_ دختره چش سفید پاشو چایی بیار واس آقات خستگی در کنه
+چایی نمیخام اومدم بگم وسایلشو جمع کنید باید بره
هممون مخصوصا من متعجب به بابا نگاه میکردم وقتی دید اینجوری نگاش میکنیم گفت :
+نخورید منو طرفی که امروز باش قمار کردم یکی از ور دستای ارباب بود منم تو قمار هستیو بهشون باختم قراره بره اونجا کنیزی اربابو کنه اگه خواستنش که هیچ نخواستن یا سنگسارش میکنن یا هر کاری که خواستن
بغض داشت گلومو پاره میکرد کن فقط یه بچه بودم چجوری دلش اومد طلعت خانوم با این همه سنگ دلیش یه حرف اومد
_اما آقا اون فقط بچه اس کلا ۱۵سالشه خیلی ریزه میز اس بره اونجا هنوز نرفته برش میگردونن نمیشه برای آبروی خودتم که شده باهاشون حرف بزنی شاید یه چیز دیگه رو قبول کردن
+نه فقط هستی بیاید بره من نمیتونم در مقابل اونا حرفی بزنم
×اما بابا
+اما و اگر نداره امشب برای ساعت۹ میبرمت عمارت زود وسایل تو جمع کن
با سرعت رفتم تو اتاقم و شروع کردم به زار زدن
نظرات