■ راز یک جنایت ■ پارت 8■
آهی کشیدم و به لبتاپ خیره شدم و دیگه چیزی نگفتم. {۲ ساعت بعد } الان۲ ساعت گذشته و خبری از جیمین نیست. عصبی شده بودم و استرس گرفته بودم که نکنه بلایی سرشون اومده باشه . بخاطر استرس زیاد از این سر سالن به اون سر سالن رژه میرفتم و ناخونامو میجویدم . کوک:( اهه ا.ت میشه انقدر راه نری سرگیجه گرفتم) ا.ت:( نه نمیتونم . اووف چرا اینا نمیان نکنه بلایی سرشون اومده باشه؟) تهیونگ:( نگران نباش جیمین کارش درسته همون طوری که تورو آورد اینجا برادرتم میاره ) خواستم چیزی بهش بگم که با صدای پارک کردن ...
نظرات (۵)