...

۱ نظر
گزارش تخلف
.
.

یه بار ازش پرسیدم قشنگترین احساس کدومه؟
گفت غم
پرسیدم قشنگترین غم چیه ؟
گفت غم پاییز
.
.
.
خیلی وقت پیش فرشته ای بود که برای خدا خیلی عزیز بود
اون دوست داشت به این جهان به میان ادمها بیاد از خدا خواست اونو شبیه یه انسان به جهان بیاره چون غم و اندوه انسانها رو می دید و می خواست بهشون عشق بورزه کاری کنه اونا هم شبیه خودش مهربون باشن و درد و خوشحالیشون رو با هم شریک کنن
خدا مخالفت کرد بهش گفت تو مهربون ترین فرشته منی اونا بهت اسیب می زنن اونا موجودات خودخواهی هستن تنها به خودشون و منفعت خودشون فکر می کنن
ولی اون مدام اسرار می کرد
و در نهایت خدا رو راضی کرد
اون به هر چیز زنده ای محبت می کرد درختان و گیاهان حیوانات و همه آدمها به هر چیزی که زنده بود عشق می ورزید حتی اونای که اذیتش می کردن غم همه رو می خورد و غم ها رو تو خودش فرو می برد ولی باز با اینکه در اخر اون بود که ناراحت بود ولی بازم به همه عشق می ورزید که به اونها مهربانی و بخشنده بودن رو یاد بده و باز غم ها رو تو خودش فرو می برد
یه روز یه پسر غمگین رو دید پیشش اومد اون پیش هر کس می رفت حال اون شخص رو فقط با احساسی که همراهش بود خوب می کرد
پسرک حالش بهتر شد یه روز اون پسر بهش گفت من عاشقت شدم تو باید مال من باشی فقط من رو دوست داشته باشی و وقتی می دید اون تو ناراحتی بقیه انسانا می خواد بهشون محبت کنه عصبانی می شد و بهش گفت دیگه نباید کسی جز منو دوست داشته باشی از شنیدن این حرف پسرک غمگین شد اولین بار بود که دیگه نمی تونست وانمود کنه غمگین نیست بعد یکی دیگه و همینجوری پشت سرهم همه می اومدن بهش می گفتن تو فقط باید مال من باشی تا اینکه اوازه اون به گوش یه پادشاه خیلی ظالم رسید اون پیشش اومد و بهش گفت من قویترین شخص جهانم پولدارترینم و بهمین دلیل هر چیزی رو که بخوام می تونم مال خودم کنم و تو باید مال من بشی
در جواب اون پادشاه گفت من مال کسی نیستم و بعد فرار کرد از ترس ادمها به یه جای خیلی دور فرار کرد
به یه جنگل دور افتاده و اونجا شب و روز گریه می کرد
از غم و اندوه اون جنگل سرسبز شروع به پژمرده شدن کرد اسمان تیره شد ابرها شروع به باریدن کردن

نظرات (۱)

Loading...

توضیحات

...

۱۴ لایک
۱ نظر

یه بار ازش پرسیدم قشنگترین احساس کدومه؟
گفت غم
پرسیدم قشنگترین غم چیه ؟
گفت غم پاییز
.
.
.
خیلی وقت پیش فرشته ای بود که برای خدا خیلی عزیز بود
اون دوست داشت به این جهان به میان ادمها بیاد از خدا خواست اونو شبیه یه انسان به جهان بیاره چون غم و اندوه انسانها رو می دید و می خواست بهشون عشق بورزه کاری کنه اونا هم شبیه خودش مهربون باشن و درد و خوشحالیشون رو با هم شریک کنن
خدا مخالفت کرد بهش گفت تو مهربون ترین فرشته منی اونا بهت اسیب می زنن اونا موجودات خودخواهی هستن تنها به خودشون و منفعت خودشون فکر می کنن
ولی اون مدام اسرار می کرد
و در نهایت خدا رو راضی کرد
اون به هر چیز زنده ای محبت می کرد درختان و گیاهان حیوانات و همه آدمها به هر چیزی که زنده بود عشق می ورزید حتی اونای که اذیتش می کردن غم همه رو می خورد و غم ها رو تو خودش فرو می برد ولی باز با اینکه در اخر اون بود که ناراحت بود ولی بازم به همه عشق می ورزید که به اونها مهربانی و بخشنده بودن رو یاد بده و باز غم ها رو تو خودش فرو می برد
یه روز یه پسر غمگین رو دید پیشش اومد اون پیش هر کس می رفت حال اون شخص رو فقط با احساسی که همراهش بود خوب می کرد
پسرک حالش بهتر شد یه روز اون پسر بهش گفت من عاشقت شدم تو باید مال من باشی فقط من رو دوست داشته باشی و وقتی می دید اون تو ناراحتی بقیه انسانا می خواد بهشون محبت کنه عصبانی می شد و بهش گفت دیگه نباید کسی جز منو دوست داشته باشی از شنیدن این حرف پسرک غمگین شد اولین بار بود که دیگه نمی تونست وانمود کنه غمگین نیست بعد یکی دیگه و همینجوری پشت سرهم همه می اومدن بهش می گفتن تو فقط باید مال من باشی تا اینکه اوازه اون به گوش یه پادشاه خیلی ظالم رسید اون پیشش اومد و بهش گفت من قویترین شخص جهانم پولدارترینم و بهمین دلیل هر چیزی رو که بخوام می تونم مال خودم کنم و تو باید مال من بشی
در جواب اون پادشاه گفت من مال کسی نیستم و بعد فرار کرد از ترس ادمها به یه جای خیلی دور فرار کرد
به یه جنگل دور افتاده و اونجا شب و روز گریه می کرد
از غم و اندوه اون جنگل سرسبز شروع به پژمرده شدن کرد اسمان تیره شد ابرها شروع به باریدن کردن