اونشب ... اونجا...
پرده ها رفتن. کنار اون با صورت نا معلوم روی سن
همه حضار اد میدن اون باید به حقاش برسه
یکی از بین جمعیت گفت اون آخرین فرزند پاک ماست
ازون سمت دیگه داد زدن با این حال اما اون بند پای ماست
جمع ساکت شد انگار که همه خواستن بگن متفاوته
همه قدرتاشو دیده بودن میدونستنم که پر و قاطعِ
هم محبوب اهریمن بود هم عزیز خدا پس حرفشو ازونجا باز که که : من درون شمام حضار
با چشمای بسته و جسم شدم من آخرین رگم وصل به گردن من آخرین نامه قبله مرگم
تو آخرین سطرم میگه برگرد
سقوت باشکوهم مثله آبشار
فورود با جلال از دل آسمان
صلوات و غروب ماه و آفتاب
شایدم اینطور نیست کل داستان ...
آروم ی برگ از بین برگا زد جونه رد کرد حد و مرزا
خاک مادر داد مزد که درد میکنه جا چنگ و زخما ریشه اما نفهمیدی دویدش و دوید
تا رسید به هسته اون مغز اونو جوید
غذاش بود
بزرگ شد
نمیدونستم کجا میشه این جرخرو برید
ادامه نداد گفت شاید باشه اشتباه
ولی دید نمیتونه زیاد شده اشتها
کرده بود سابقه رشت فراتر از ارتفا
نداشته هیچ وقت تعریفی از انتها
...
رو کرد به سمت خالق گفت بیا این طسمو باطل کن
برگام برا تو حقم نیست ولی این چرخه رو کامل کن
مرگ رسید قد کشید دست که داد دست کشید
نه آغازی بود نه پایانی پس زمین فعلی رو نقش کشید
نظرات (۶)