فن فیکشن Kill Or Kiss __ پارت 75

۴۱ نظر گزارش تخلف
bangtan pinky girl
bangtan pinky girl

پ.ن : بچه ها اسم قبلی جنی ، یوجین بوده .
ـــــــــــــــــــــ
یه دختر بچه ی کوچولو با گریه دوید سمت اتاق خواب مامان و باباش . چشای کوچولوشو با دستاش میمالید و با عروسکی ککه تو بغلش بود تند تند می دویید ..
بارون به شدت میبارید و رعد و برق های بلندی دیده میشدن .
پرید رو تخت مامان و باباش و سرشو گذاشت رو سینه ی مامانش ..
ـ مامانی !
مامانش آروم چشاشو باز کرد و سمت دختر کوچولوش برگشت .
پدرش هم بیدار شد ـ یوجین . عزیزم چیزی شده بابایی ؟
مامانش لبخند زد و دخترشو بغل کرد ـ بخاطر رعد و برقه ... ترسیده .
یوجینو گذاشت بینشون و لحافو کشید روش . هردوتاشون محکم بغلش کردن . این دفعه با شنیدن صدای رعد و برق یوجین یه لبخند کوچولو زد . مامان و باباش کنارش بودن . ترس نداشت دیگه .
یهو چراغای اتاق خاموش روشن شدن .
مامان یوجین نشست رو تخت ـ طوفان بدیه نه ؟
بابای هم نشست و خندید ـ اره انگار هست .. یه شمعی چیزی برا خودت و یوجین وردار تا از تاریکی نترسه . منم برا خودم ورمیدارم . احتمالا برقا برن .
هردوشون بلند شدن .
مامان یوجین ـ یوجینی ^^ اینجا بمون برمیگردیم .
با رفتنشون یوجین دوباره حس ترس کرد . بلند شد و از پله ها پایین رفت تا مامان و باباشو پیدا کنه .
یوجین ـ مامانی ؟ بابایی ؟
سمت اشپزخونه رفت . همه جای خونه شمع گذاشته بودن .
مامنش با دیدن یوجین محکم بغلش کرد و قلقلکش داد ـ فسقل مگه نگفتم بمون همونجا ؟
یوجین خندید ـ اومدم با هم برگردیم مامانی ^^
هرسه تا با عشق برگشتن به اتاق .
یوجین لپاشو باد کرد ـ مامانی . من از صدای بلند میترسم :(
یوجینو گذاشت رو تخت و هر سه دراز کشیدن .
باباش سر یوجینو بوسید ـ به پروانه ها فک کن . پروانه ها خوشگلن . نه ؟ یوجینی هم که دوسشون داره ^^
مامان یوجین یهو دستاشو به هم زد ـ وای راستی . میخواستم اینو بعدا بهت بدم ولی خب بزار الان بدم .
یوجین با چشای کیوتش به مامانش زل زد ـ چیو مامانی ؟
مامانش بلند شد و سمت کمد رفت . بعد چن دیقه برگشت . تو دستاش یه گردنبند بود که شکل پروانه بود . یه پروانه ی مشکی ...

نظرات (۴۱)

Loading...

توضیحات

فن فیکشن Kill Or Kiss __ پارت 75

۱۶ لایک
۴۱ نظر

پ.ن : بچه ها اسم قبلی جنی ، یوجین بوده .
ـــــــــــــــــــــ
یه دختر بچه ی کوچولو با گریه دوید سمت اتاق خواب مامان و باباش . چشای کوچولوشو با دستاش میمالید و با عروسکی ککه تو بغلش بود تند تند می دویید ..
بارون به شدت میبارید و رعد و برق های بلندی دیده میشدن .
پرید رو تخت مامان و باباش و سرشو گذاشت رو سینه ی مامانش ..
ـ مامانی !
مامانش آروم چشاشو باز کرد و سمت دختر کوچولوش برگشت .
پدرش هم بیدار شد ـ یوجین . عزیزم چیزی شده بابایی ؟
مامانش لبخند زد و دخترشو بغل کرد ـ بخاطر رعد و برقه ... ترسیده .
یوجینو گذاشت بینشون و لحافو کشید روش . هردوتاشون محکم بغلش کردن . این دفعه با شنیدن صدای رعد و برق یوجین یه لبخند کوچولو زد . مامان و باباش کنارش بودن . ترس نداشت دیگه .
یهو چراغای اتاق خاموش روشن شدن .
مامان یوجین نشست رو تخت ـ طوفان بدیه نه ؟
بابای هم نشست و خندید ـ اره انگار هست .. یه شمعی چیزی برا خودت و یوجین وردار تا از تاریکی نترسه . منم برا خودم ورمیدارم . احتمالا برقا برن .
هردوشون بلند شدن .
مامان یوجین ـ یوجینی ^^ اینجا بمون برمیگردیم .
با رفتنشون یوجین دوباره حس ترس کرد . بلند شد و از پله ها پایین رفت تا مامان و باباشو پیدا کنه .
یوجین ـ مامانی ؟ بابایی ؟
سمت اشپزخونه رفت . همه جای خونه شمع گذاشته بودن .
مامنش با دیدن یوجین محکم بغلش کرد و قلقلکش داد ـ فسقل مگه نگفتم بمون همونجا ؟
یوجین خندید ـ اومدم با هم برگردیم مامانی ^^
هرسه تا با عشق برگشتن به اتاق .
یوجین لپاشو باد کرد ـ مامانی . من از صدای بلند میترسم :(
یوجینو گذاشت رو تخت و هر سه دراز کشیدن .
باباش سر یوجینو بوسید ـ به پروانه ها فک کن . پروانه ها خوشگلن . نه ؟ یوجینی هم که دوسشون داره ^^
مامان یوجین یهو دستاشو به هم زد ـ وای راستی . میخواستم اینو بعدا بهت بدم ولی خب بزار الان بدم .
یوجین با چشای کیوتش به مامانش زل زد ـ چیو مامانی ؟
مامانش بلند شد و سمت کمد رفت . بعد چن دیقه برگشت . تو دستاش یه گردنبند بود که شکل پروانه بود . یه پروانه ی مشکی ...