داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۳۹۱
* کیهیرو ،هاروئه رو روی تخت به پشت خوابوند و در حالی که دستشو روی سر هاروئه
می کشید، گفت: هارو ...هارو... اگه بیدار نشی ...دوباره مریض میشم ها!...لطفاً چشمهاتو باز کن!
...هاروئه پلکهاشو بهم فشرد و چشمهاشو باز کرد و به کیهیرو نگاه کرد، و لحظه ای با خودش گفت: میترسم حافظه اش کامل برگرده، وقتی همه چیز یادش بیاد، اون موقع هم عاشقم میمونه؟! ...
*کیهیرو لبخندی زد و گفت: حالت خوبه؟
* هاروئه دستشو بالا اورد و دست کیهیرو توی دستش گرفت و با بغض گفت: کیهیرو !
- K--خدا روشکر ... مثل اینکه حالت خوبه! ...من میرم غذا بیارم بخوری
/* کیهیرو خواست دستشو از داخل دست هاروئه بیرون بیاره که هاروئه گفت: تو هم خیلی وقته چیزی نخوردی ...از خدمتکار بخواه برات میوه تازه بیاره
* کیهیرو عقب رفت و دستشو از داخل دست هاروئه بیرون اورد: باشه ...
* بعد سمت در رفت و از اتاق بیرون آمد...
کمی بعد هاروئه نشست و ازلبه ٔ تخت پاهاشو آویزان کرد و چند لحظه به همان حالت نشست، و به پایین خیره شد
... بعد سمت پنجره رفت و بازش کرد و به آسمان شب و به ستاره ها نگاه کرد ...و چند لحظه بعد توجهش به ابرها که آسمان رو پوشوندن جلب شد و چیزی نگذشت که قطرات ریز باران با وزش باد روی صورتش افتادن ...
...//* ناکا برای مدت کوتاهی همینطور سر جایش روبروی در اصلی نشست و به زمین چشم دوخت...حتی نمیدونست چطور میتونه پیش بقیه برگرده...که یدفعه با شروع باران سرش رو بالا گرفت و به آسمان که لایه ای از ابر ستاره ها و ماه رو پوشانده بود نگاه کرد و برای چند لحظه به همان حالت صبر کرد بعد از جا بلند شد و سمت در با میله های آهنی اش رفت
و اونو به جلو هُل داد تا باز شد و داخل رفت و در با صدای بلندی پشت سرش بسته شد ... اما مقداری که راه رفت زیر سایبان آلاچیق کوچکی که کنار مسیر جاده ایه ورودی بود پناه گرفت و در حالیکه احساس سرما میکرد... موهای خیسشو پشت گوشهایش داد و با نگرانی به باران که به شدت میبارید نگاه کرد: میخوام بیام پیشتون...بابایی چرا منو اوردی اینجا؟...خیلی با ساختمان خونه فاصله دارم ...با این بارون و تاریکی هم میترسم راه رو اشتباهی برم و گُم بشم...
*و در حالیکه بغض گلوشو میفشرد...اشکهاش از چشمهاش پایین آمدن و بعد از چند لحظه با صدای بلندی فریاد زد: نمیخوام تنها باشم ...یاکی! ...یاکی! ...
* و بی اختیار داخل راه جاده ای دوید
ادامه دارد
نظرات (۴)