ناخدای با خدا شعری از محمد خوش بین
آتش گرفته حنجرم لبریز شد چشم ترم
آقا تو را گم کرده ام دلواپسم شد مادرم
سر تا به پا شعله ورم میسوزد حالا جگرم
آمده ام مهمانیت رخصت مرا هست سرورم
ای آنکه دل را میبری جانم ببر در راه خود
هل من ناصر هست یاوری ما را ببر همراه خود
شعرت اگر طغیان کند اعجاز موسی می شود
باشم مسیر گردش اش با دل مدارا می شود ؟
ای ناخدای باخدا کشتی این راه کجاست ؟
تلفیق خون و خدا قافله ی شاه کجاست ؟
نظرات