Volume 0%
Press shift question mark to access a list of keyboard shortcuts
میانبرهای صفحه کلید
پخش/توقفSPACE
افزایش صدا
کاهش صدا
پرش به جلو
پرش به عقب
زیرنویس روشن/خاموشc
تمام صفحه/خروج از حالت تمام صفحهf
بی صدا/با صداm
پرش %0-9
00:00
00:00
00:00
 

میخواهم نابینا شوم..."کپشن"

۱۰ نظر گزارش تخلف
آـلاـله-بهـ دـرود"
آـلاـله-بهـ دـرود"

روزی از دفتر زندگی`ام پرسیدم"
سال های زیادی از زمانی که متولد شده`ام گذشته!؟"
نوشت : آره!"
...

نظرات (۱۰)

Loading...

توضیحات

میخواهم نابینا شوم..."کپشن"

۱۵ لایک
۱۰ نظر

روزی از دفتر زندگی`ام پرسیدم"
سال های زیادی از زمانی که متولد شده`ام گذشته!؟"
نوشت : آره!"
پرسیدم"
"تا به حال چند آرزو کردم؟"
نوشت : صد و هفتاد و شش هزار و نَوَد و پنج آرزو"
لبخند خشکی`لبانم را تر کرد"
با طعنه پرسیدم : تا کنون چندتا را برآورد ساختی؟"
نوشت : تعداد زیادی را"
نفس عمیقی کشیدم و به پنجره خیره شدم"
بارانِ شدیدی درحال باریدن بود..."
رو به کتاب نشستم و گفتم"
میتوانم یک آرزو کنم و تو آن را هم برآورده کنی؟"
کتاب برگه`ش را ورق زد و نوشت"
"فقط میتوانی یک آرزو کنی!"
بلند خندیدم و با خود گفتم "چطور میتوانی این حرف را به پیر مرد 63 ساله بزنی؟"
به او گفتم"
میخواهم نابینا شوم!"
"چرا؟"
"از روزی که سرنوشت، توانایی شنیدن صدایِ باران را ازم گرفته، به نَوِه`هایم حسادت میکنم! نه برای داشتن بدنِ سالم...برای شنیدن صدای بارش باران!دیدن باران درحالی که صدایی ندارد...برای من مانند زندگی`ای است که نوری ندارد! چشمانم را بگیر!و من را به خوابی آرام ببر!"
بعد از نوشتن این جملات بر روی کتاب؛به آرامی سرم را به عقب تکیه دادم؛آخرین قطرات باران همراه با آخرین نفس های من بر روی زمین متولد شدن...."