قسمت ۳۹ رمان my doctor
خندیدم و گفتم :( بیانه)
بعدش چشام رو بستم و خوابیدم.
از زبون النا:
با دخترا داشتیم حرف میزدیم و مخندیدیم و جیونم چون دیشب بخاطر دل دردی که داشت درست نتونسته بود بخوابه بخاطر همین اینجا خوابش برد. به سه جین نگاه کردم وقتی نگاهمو دید با ناله گفت:( اونییییی بچه ات رو بگیرررر ازش میترسم) با چشمای گرد شده ووجو رو ازش گرفتم و گفتم:( هان؟ ازش میترسی؟ چرا؟)
گفت :( نگاهش کن چ جوری نگاهم میکنه) به ووجو کوچولوم نگاه کردم که دیدم خط کوچیکی از اخم روی شورتشه الهیییییی مامان به فداش . خلاصه با دخترا گفتیمو خندیدیم که نگو. بلند شدم برم این اطراف دوری بزنم که نگاهم افتاد به جیون و سه جین که جفتشون خوابشون برده بود . پتویی رو که اورده بودیم رو برداشتم و روی جفتشون انداختم و ی پتوی مسافری برداشتم همونطور که دور خودم و ووجو میکردم از توی الاچیق که مث ی خونه بود اومدم بیرون و اروم راه افتادم به پسر کوچولوم که اروم توی بغلم بود نگاه کردم. به چشمای مشکی جذابش خیره شدم و لبخندی از ته دلم زدم و شروع کردم بازی کردن باهاش و خندوندنش
وقتی اروم توی بغلم خوابش برد نگاهمو ازش گرفتم و به دریا خیره شدم . بعد از چند دقیقه نفس عمیقی کشیدم . چشمام پر از اشک شدن من باید چیکار میکردم؟
میدونستم با قبول کردن ووجو بدترین کار دنیا رو دارم در حقش میکنم چون من فقط ی دختر تنها بودم بدون داشتن مردی که بهش تکیه کنم . ولی اگه اونو میدادم بهزیستی بلاخره ی خانواده اونو به فرزند خوندگی میگرفتن و من با خودخواهیم این فرصت خوبو ازش گرفتم
اما نمیخواستم . من عاشقانه ووجو رو میپرستیدم و میخواستمش من همه سختی ها رو برای ووجو تحمل میکنم و هیچی برام اهمیت نداره . فقط و فقط بخاطر پسر نازم . اره پسرم اون پسر منه فقط و فقط من ^_^ .
پتو رو روی زمین گذاشتم و خودمو ووجو به پهلو روش خوابیدیم . پالتومو روی تنم انداختم و سرمو اروم به سرش نزدیک کردم و به چهره ی ناز و کیوتش نگاه کردم . اوووووو خوداااااااا من باهاش چیکار کنم؟
بخورمش؟
گازش بزنم؟
چیکار کنم باهاش ؟ پسر خوردنی مامان ^_^
لبموبه لپش چسبوندم و محکم و صدا دار لپشو بوسیدم تکونی خورد ولی چشماشو بیدار نکرد . خندیدم و بازم کارمو تکرار کردم باز تکونی خورد
خوب چیکار کنم کرمم گرفته بود .میخواستم بازم ببوسمش که سایه ایی روم افتاد با کمی ترس و تعجب به بالای سرم خیره شدم که
نظرات (۲۲)