حالتون خوب قلبتون شاد

۵ نظر گزارش تخلف
զʊɛɛռ օʄ ȶɦɛ ɢʀɛǟȶ ɖɛǟȶɦ عضو گروه موموییان
զʊɛɛռ օʄ ȶɦɛ ɢʀɛǟȶ ɖɛǟȶɦ عضو گروه موموییان

روزی روزگاری جزیره ای بود که تمام احساسات در انجا زندگی می کردند . شادی ، غم ، دانش و همچنین سایر احساسات مانند عشق.

یک روز به احساسات اعلام شد که جزیره غرق خواهد شد . بنابر این همگی قایق هایی را ساختند و انجا را ترک کردند . به جز عشق . عشق تنها حسی بود که باقی ماند . عشق خواست تا اخرین لحضه ممکن مقاومت کند . وقتی جزیره تقریبا غرق شده بود ، عشق تصمیم گرفت تا کمک بخواهد .


ثروت در قایقی مجلل در حال عبور از کنار عشق بود .

عشق گفت : میتوانی من را هم با خود ببری؟

ثروت جواب داد: در قایقم طلا و نقره زیادی هست و جایی برای تو وجود ندارد.

عشق تصمیم گرفت از غرور ، که او هم سوار بر کشتی زیبایی از کنارش در حال عبور بود درخواست کمک کند .

-غرور ، لطفا کمکم کن

غرور جواب داد : عشق،من نمیتوانم کمکت کنم . تو خیس هستی و ممکن است به قایقم اسیب برسانی

غم نزدیک بود، و عشق از او هم درخواست کمک کرد و گفت اجازه بده همراهت بیایم

غم جواب داد :اه... عشق من خیلی غمگینم و نیاز دارم تنها باشم

شادی هم از کنار عشق گذشت و به قدری شاد بود که حتی صدای درخواست عشق را نشنید

ناگهان صدایی به گوش رسید،

بیا عشق ، من تو را همراه خود خواهم برد

صدا صدای پیری بود .

عشق درود فرستاد و به حدی خوشحال شد که فراموش کرد مقصدشان را بپرسدوقتی به خشکی رسید پیری راه خودش را در پیش گرفت . عشق با علم به این که چه قدر مدیون پیریست از دانش که مسنی دیگر بود پرسید : چه کسی نجاتم داد؟

دانش جواب داد : زمان بود

عشق پرسید :زمان؟اما چرا نجاتم داد؟

دانش با فرزانگی خاص و عمیقی لبخند زد و جواب داد : زیرا تنها زمان است که توانایی درک عشق را داراست

نظرات (۵)

Loading...

توضیحات

حالتون خوب قلبتون شاد

۱۷ لایک
۵ نظر

روزی روزگاری جزیره ای بود که تمام احساسات در انجا زندگی می کردند . شادی ، غم ، دانش و همچنین سایر احساسات مانند عشق.

یک روز به احساسات اعلام شد که جزیره غرق خواهد شد . بنابر این همگی قایق هایی را ساختند و انجا را ترک کردند . به جز عشق . عشق تنها حسی بود که باقی ماند . عشق خواست تا اخرین لحضه ممکن مقاومت کند . وقتی جزیره تقریبا غرق شده بود ، عشق تصمیم گرفت تا کمک بخواهد .


ثروت در قایقی مجلل در حال عبور از کنار عشق بود .

عشق گفت : میتوانی من را هم با خود ببری؟

ثروت جواب داد: در قایقم طلا و نقره زیادی هست و جایی برای تو وجود ندارد.

عشق تصمیم گرفت از غرور ، که او هم سوار بر کشتی زیبایی از کنارش در حال عبور بود درخواست کمک کند .

-غرور ، لطفا کمکم کن

غرور جواب داد : عشق،من نمیتوانم کمکت کنم . تو خیس هستی و ممکن است به قایقم اسیب برسانی

غم نزدیک بود، و عشق از او هم درخواست کمک کرد و گفت اجازه بده همراهت بیایم

غم جواب داد :اه... عشق من خیلی غمگینم و نیاز دارم تنها باشم

شادی هم از کنار عشق گذشت و به قدری شاد بود که حتی صدای درخواست عشق را نشنید

ناگهان صدایی به گوش رسید،

بیا عشق ، من تو را همراه خود خواهم برد

صدا صدای پیری بود .

عشق درود فرستاد و به حدی خوشحال شد که فراموش کرد مقصدشان را بپرسدوقتی به خشکی رسید پیری راه خودش را در پیش گرفت . عشق با علم به این که چه قدر مدیون پیریست از دانش که مسنی دیگر بود پرسید : چه کسی نجاتم داد؟

دانش جواب داد : زمان بود

عشق پرسید :زمان؟اما چرا نجاتم داد؟

دانش با فرزانگی خاص و عمیقی لبخند زد و جواب داد : زیرا تنها زمان است که توانایی درک عشق را داراست