دلم میخواست ....
دلم می خواست بنویسم
قلم را در دستانم می چرخاندم و می رقصاندم
اما نمی دانستم از کجا شروع کنم
از روزهای سختی که اهسته و پیوسته در حرکت بودند یا از اتفاق های امید دهنده ای که ناگهانی رخ می داد
گویی که شکوفه ای در وجودم خود نمایی کند...
چه بسا همیشه قسمت غم انگیز روز های ما ، سایه ی تیره و تاری روی خوشی ها می اندازد که مغز را به سوی افسرده شدن روانه می کند.
نه می توانم خود را گول بزنم نه می توانم صادق باشم که اجازه دهم بیش از این ها این سایه ی تاریک ، زندگی ام را گرم در آغوش کشد.
خسته ام...
روح خسته ای دارم میان این همه دغدغه که فریادش بلند شده تا خود را از این زنجیر های تیزِ خشم و غم رها سازد.
تمام تلاشم از نوشتن خالی کردن همین درد هاست که روح ازادی داشته باشم اما ساعت ها خیره به تیرگیِ آسمان نشستم ولی ذره ای نتوانستم انتظار برگه ی رو به رویم را برطرف کنم و همچنان خالی رهایش کردم.
این جمله ها چیستند که نوشتن شان از بیان شان سخت تر است!!!
نظرات