جـهان مـوازے ۱۰ (پایان فصل اول)
داشتم فرار میکردم ولی انگار اون سرعتش از منم بیشتر بود سرعت گرفتم تا فرار کنم نگاه ب عقب کردم ولی دیدم نیست فهمیدم گمم کرده ولی وقتی جلو رو نگاه کردم دیدم دقیقا جلوم هست گفتم چی میخوای؟چرا منو دنبال کردی دنیال چی هستی؟گفت من دیوید هستم مگه یادت نمیاد؟!قبلا بت گفتم بعدا میبینمت گفتم ها!؟دیوید دیوونه شدی!گفت ن نشدم ماسک دلقک رو از صورتش برداشت و گفتم پس چرا دنبالم گشتی گفت فقط هیچ جایی برای خواب ندارم داشتم فک میکردم بیارمش خونه یا نه ام ذهنم میگفت ن قلبم میگف اره من ک همیشه پایه حرف قلبمم گفتم بیا خونه ما گفت خونتون سالمه!گفتم آره رفتیم خونه ب بچه ها گفتم بچها ها مهمون داریم یکی گفت کیه؟گفتم دیوید همه تعجب ب من نگاه کردن و گفتن بیا رفتم پیششون گفتن این اشغال رو چرا اوردی گفتم جایی نداش ول کنین دیگه شام خوردیم و رفتیم بخوابیم فقط ی اتاق بیشتر نبود تخت دو نفره بود ولی خوبه ک بهشون گفتم خودم روی تخت خوابم میخوابم کسی هم نیادxDبقیه روی زمین خوابیدن با تشک ولی دیوید داشت منو نگاه میکرد و حس عجیبی بم دست داد
نظر کلی درمورد فصل یک اگر علاقه مند بودید بگین برای ساخت فصل دو!
نظرات (۱۶)