گریه لیلی
در خاطرات اسدالله ملک، نوازندهی ماهر ویلون، خواندم که میگفت: من در اتاقم هر روز تمرین ویلون میکردم. بعد از مدتی دیدم دختر جوانی در اتاقش از خانهی خودشون که روبروی اتاق کار من بود نشسته و معلومه که داره به صدای ساز من گوش میده؛ و روزهای بعد هم آن دختر جوان همان جا مینشست و من هم تمرین میکردم. طولی نکشید که دلباختهاش شدم! و مشتاقتر و دلباخته پرشورتر از قبل تمرین میکردم و گاهی لبخند رضایتش را حس میکردم. "عاشق شدهای، ای دل سودات مبارک باد" ... بعد از مدتی یک روز دیدم دختر نیامد. دلم سخت گرفت، روز بعد هم پیداش نشد و روز بعد هم، دیگه انگار آب شده بود رفته بود تو زمین! ملک در ادامه میگه: دیگه طاقت نیاوردم پاشدم رفتم درب خونهشون رو زدم یکی اومد بیرون من سراغ اون دختر رو گرفتم و ماجرا رو براش تعریف کردم. اون شخص گفت پس شما نوازندهی اون آهنگهایی هستین که لیلی رو از خود بیخود کرده بود آره؟ من گفتم لیلی؟ پاسخ داد آره لیلی بود و مرتب تعریف شما را میکرد! گفتم خب لیلی کجا رفته؟ و اون آهی کشید و پاسخ داد: لیلی فوت کرد!!!!! من پرسیدم چرا... پاسخ داد: لیلی بیمار بود و از هر دو پا فلج! اسدالله ملک میگه خشکم زد. همهی بدنم مثل یه تیکه یخ شد! لیلی . . . لیلی من . . . یعنی او فلج و بیمار بوده . . . ؟ میگه با پاهایی لرزان کشان کشان خودم رو به خونه رسوندم و عقدهام ترکید!!! گریه برای لیلیام . . . گریهی لیلی. ملک از خود بیخود میشه. تمام وجودش پر از عشق لیلیای، که دیگر نیست ... در این عالم نیروی درونش به جنبش در میاد و آرشهاش روی سیمهای آمادهی ویلون میشینه، و شاهکاری توامان، با گریههایش برای لیلیاش، خلق میشه. قصهی لیلی تموم شد ولی شاهکاری خلق شد که اسدالله ملک اسمش را گذاشت *گریهی لیلی* گوش کنید و لذت ببرید. واقعا که عشق چهها که نمیکند. بالاخص وقتی با هنر ترکیب بشه. دیوانه کننده است.
نظرات