Desiree Novel _ Episode 5 Love Injection Part 4

ʀᴀʏʟᴀ (ɪ'ᴍ ʙᴀᴄᴋ ꜰʀᴏᴍ ᴀ ʜᴜɢᴇ ꜱᴛᴏᴘ)
ʀᴀʏʟᴀ (ɪ'ᴍ ʙᴀᴄᴋ ꜰʀᴏᴍ ᴀ ʜᴜɢᴇ ꜱᴛᴏᴘ)

لبخند ریزی روی لب جونگکوک نشست، تهیونگ آسیب دیده
بود شکست خورده بود، شاید به هیچکس اهمیتی نمیداد اما
در برابر پسر روبروش نمیتونست بی تفاوتیش رو حفظ کنه،
اون ته وجودش همون جونگکوک هشت ساله بود:
_ باهام میاین؟
دستش رو از روی در برداشت و در حالی که به سمت صندلی
جلوی کانتر میرفت، گفت:
_ لعنت بهت بچه.
کتش رو برداشت و جلوتر از جونگکوک از خونه اش خارج شد،
بعد از خروج جونگکوک در رو قفل کرد و با پای پیاده به سمت
مسیرشون حرکت کردن.
جونگکوک آروم کنارش شروع به راه رفتن کرد و پرسید:
_ نونا االن بیداره؟
تهیونگ دستش رو توی جیب کت قهوه ای رنگش برد و آهی
کشید، نگاهی به ابرهای تیره ی توی آسمون انداخت:
اون همیشه بیداره.
_ پدرتون کی فوت شدن؟
_ دو سال بعد از رفتن تو بود، یه روز وقتی کسی نبود میره
حموم و... اتفاقی سر میخوره و سرش به سنگ توالت برخورد
میکنه.
_ اوه متاسفم آقای کیم... سویون بهم نگفته بود.
تهیونگ حرفی نزد و به راهش ادامه داد، جونگکوک بخار
دهانش رو بیرون داد و سوال دیگه ای پرسید:
_ شما سه ماهه سر کار نمیرین؛ یعنی شنیدم کال استعفا
دادین، میخواین چیکار کنین؟
_ فعال به زنده بودن ادامه میدم تا وقتی پوالم تموم شه.
قدم هاش رو باهاش یکی کرد و در حالی که به نیم رخش زل
زده بود، گفت:
_ مگه چقدر پول دارین؟
سر جاش ایستاد و به جونگکوک خیره شد:
_ من حقوق باالیی نداشتم، یه سال بود داشتم پول جمع
میکردم تا ماشینی که دوست داره رو براش بگیرم...
میخواستم... برای تولدش...
خودش تا ته حرفای تهیونگ رو خوند. سویون همیشه میگفت
که دلش میخواد، گواهینامه داشته باشه:
_ خب...
تهیونگ که دیگه نمیتونست بیشتر از این حرف بزنه با لحن
تندی رو به جونگکوک گفت:
_ ببین بچه، نه به اون موقع که الم تا کام باهام حرف نمیزدی
نه به االن که داری سرم و درد میاری... تا آخر مسیر یه کلمه از
دهنت در بیاد همینجا ولت میکنم و راهم و برمیگردم.
با ترس به چشمهای تیره ی تهیونگ خیره شد، اشک ریزی که
توی سفیدی چشمهاش برق میزد قلبش رو به درد آورد، سرش
رو پایین گرفت و آروم زمزمه کرد:

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

Desiree Novel _ Episode 5 Love Injection Part 4

۶ لایک
۰ نظر

لبخند ریزی روی لب جونگکوک نشست، تهیونگ آسیب دیده
بود شکست خورده بود، شاید به هیچکس اهمیتی نمیداد اما
در برابر پسر روبروش نمیتونست بی تفاوتیش رو حفظ کنه،
اون ته وجودش همون جونگکوک هشت ساله بود:
_ باهام میاین؟
دستش رو از روی در برداشت و در حالی که به سمت صندلی
جلوی کانتر میرفت، گفت:
_ لعنت بهت بچه.
کتش رو برداشت و جلوتر از جونگکوک از خونه اش خارج شد،
بعد از خروج جونگکوک در رو قفل کرد و با پای پیاده به سمت
مسیرشون حرکت کردن.
جونگکوک آروم کنارش شروع به راه رفتن کرد و پرسید:
_ نونا االن بیداره؟
تهیونگ دستش رو توی جیب کت قهوه ای رنگش برد و آهی
کشید، نگاهی به ابرهای تیره ی توی آسمون انداخت:
اون همیشه بیداره.
_ پدرتون کی فوت شدن؟
_ دو سال بعد از رفتن تو بود، یه روز وقتی کسی نبود میره
حموم و... اتفاقی سر میخوره و سرش به سنگ توالت برخورد
میکنه.
_ اوه متاسفم آقای کیم... سویون بهم نگفته بود.
تهیونگ حرفی نزد و به راهش ادامه داد، جونگکوک بخار
دهانش رو بیرون داد و سوال دیگه ای پرسید:
_ شما سه ماهه سر کار نمیرین؛ یعنی شنیدم کال استعفا
دادین، میخواین چیکار کنین؟
_ فعال به زنده بودن ادامه میدم تا وقتی پوالم تموم شه.
قدم هاش رو باهاش یکی کرد و در حالی که به نیم رخش زل
زده بود، گفت:
_ مگه چقدر پول دارین؟
سر جاش ایستاد و به جونگکوک خیره شد:
_ من حقوق باالیی نداشتم، یه سال بود داشتم پول جمع
میکردم تا ماشینی که دوست داره رو براش بگیرم...
میخواستم... برای تولدش...
خودش تا ته حرفای تهیونگ رو خوند. سویون همیشه میگفت
که دلش میخواد، گواهینامه داشته باشه:
_ خب...
تهیونگ که دیگه نمیتونست بیشتر از این حرف بزنه با لحن
تندی رو به جونگکوک گفت:
_ ببین بچه، نه به اون موقع که الم تا کام باهام حرف نمیزدی
نه به االن که داری سرم و درد میاری... تا آخر مسیر یه کلمه از
دهنت در بیاد همینجا ولت میکنم و راهم و برمیگردم.
با ترس به چشمهای تیره ی تهیونگ خیره شد، اشک ریزی که
توی سفیدی چشمهاش برق میزد قلبش رو به درد آورد، سرش
رو پایین گرفت و آروم زمزمه کرد: