من و نفسم یه ماه پیش در حال خوردن بستنی!
این عکس مال ماه پیشه وقتی که خاله صدیقه اینا میخواستن برن محمد رو از سبزوار بیارن .
بعدد حالا خاله گفت هانارم ببریم ... منم کلی رو مخه مامانم کار کردم که بالاخره گذاشت برم . بعد دیگه قرار شد سه شنبه صبح راه بیوفتیم . من که شبش تا صبح نخوابیدم ، صبح تو ماشین خوابیدم. توی راه برای صبحونه رفتیم پیش یه رود خونه که رفتیم توش اب دمپایی کیانا رو برد ... حالا من میخواستم بهش کمک کنم دیدم به به ..... خلاصه کیانا دمپایی رو گرفت بعد اون یکی لنگش هم رفت!!!!! یعنی به قول خاله هستی وقتی داشتن شانس و تقصیم
میکردن من تو صف هیکل بودم ، کیانا تو صف حسادت!
این عکسه هم میبینین مربوط به سبزواره که من کیانا وحشتناک گرممون بود ، با خاله رفتیم این بستنیایه خوش مزه رو گرفتیم ؛ بعدم این قحطی زده ها حمله کردیم بهش ....
خب بای بای نماشایی های
عزیز ....
نظرات (۱۴)