دردسرهای پاندورایی
اوز با تعجب گفت:"شارون؟!چطور شد که...شماها انقدر باهم انقدر صمیمی شدین؟!"ادا خندید و گفت:"خب...داستانش طولانیه اونی چان."صدایی از داخل ایستگاه اومد که داشت ساعت حرکت قطار هارو اعلام می کرد.ادا گفت:"قطاری که من باهاش میرم الان میاد.ببخشید که نمی تونم بهت کمکی بکنم اونی چان.ولی اینو بگیر."کیفشو باز کرد و یه پاکت داد دستش:"از اونجا می تونین بلیط بگیرین.خداحافظ!"و با عجله به ایستگاه قطار رفت.
...
نظرات (۲۱)