آسمون پرستاره ...
زل زده بودم به آسمون زندگی م . آسمون تاریکی که کم می شد برق بزنه...آسمون تاریکی که مرتب
بی صدا می بارید...و من باروناش رو با دستام می گرفتم و برای روزای تشنگی م جمع می کردم...روزایی که الان برای اون بود...تشنه تر از همیشه...
ولی با همه اینا ، می خواستمش...بیشتر از خودم می خواستمش...دلم می خواست من بارونی بشم ، ولی
...
نظرات (۴۶)