Desiree Novel _ Episode 1 Goodbye Christmas Part 8

ʀᴀʏʟᴀ(ᴄʟᴏꜱᴇᴅ ꜰᴏʀ ᴀ ꜰᴇᴡ ᴅᴀʏꜱ...)
ʀᴀʏʟᴀ(ᴄʟᴏꜱᴇᴅ ꜰᴏʀ ᴀ ꜰᴇᴡ ᴅᴀʏꜱ...)

مدیر مدرستون با مامان و بابا تماس گرفته و ازشون پرسیده
که مایل هستن کمک هزینه رو برای تحصیل تو توی فرانسه
قبول کنن یا نه... و... اونا قبول کردن.
با دهان باز به خواهرش زل زده بود. اون قطعا باید شوخی
میکرد، همچین چیزی هیچوقت خواسته ی جونگکوک نبود:
_ سویونا... میشه بگی پشیمون شدن؟ لطفا... من نمیخوام برم.
دستش رو به جیب شلوار دمپا گشادش برد. دفترچه ی
کوچیکی رو ازش خارج کرد و به دست جونگکوک داد:
_ پدر خیلی وقت بود دنبال کارای گذرنامه ات بود... برای
پشیمونی دیره.
چشمهاش پر از اشک شده بود. برای پسری مثل جونگکوک که
وابسته ی کشورش، شهرش و خانواده اش بود؛ رفتن برای مدت
طوالنی سخت میشد.
_ نونا... من تنها میشم... من و تنها نذار.
سویون لبخند غمگینی زد و با مهربونی گفت:
تهیونگ داره به اداره ی پلیس بوسان منتقل میشه... باید
اسباب کشی کنیم... قول میدم تو این مدت بیام فرانسه بهت
سر بزنم... شاید تهیونگ به خاطر کارش نتونه بیاد ولی من
میام... بهت قول میدم.
در حالی که گریه اش گرفته بود، با بغض گفت:
_ اگه یه روز... حامله بشی، چی؟ اونوقت من بچه ات و
نمیبینمش.
سویون خنده ی آرومی کرد، دست جونگکوک رو کشید و
محکم برادرش رو بغل کرد:
_ قول میدم تا وقتی بزرگ شی، حامله نشم.
_ دلم برات تنگ میشه، سویونا.
_ منم همینطور، کیک هویج...

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

Desiree Novel _ Episode 1 Goodbye Christmas Part 8

۶ لایک
۰ نظر

مدیر مدرستون با مامان و بابا تماس گرفته و ازشون پرسیده
که مایل هستن کمک هزینه رو برای تحصیل تو توی فرانسه
قبول کنن یا نه... و... اونا قبول کردن.
با دهان باز به خواهرش زل زده بود. اون قطعا باید شوخی
میکرد، همچین چیزی هیچوقت خواسته ی جونگکوک نبود:
_ سویونا... میشه بگی پشیمون شدن؟ لطفا... من نمیخوام برم.
دستش رو به جیب شلوار دمپا گشادش برد. دفترچه ی
کوچیکی رو ازش خارج کرد و به دست جونگکوک داد:
_ پدر خیلی وقت بود دنبال کارای گذرنامه ات بود... برای
پشیمونی دیره.
چشمهاش پر از اشک شده بود. برای پسری مثل جونگکوک که
وابسته ی کشورش، شهرش و خانواده اش بود؛ رفتن برای مدت
طوالنی سخت میشد.
_ نونا... من تنها میشم... من و تنها نذار.
سویون لبخند غمگینی زد و با مهربونی گفت:
تهیونگ داره به اداره ی پلیس بوسان منتقل میشه... باید
اسباب کشی کنیم... قول میدم تو این مدت بیام فرانسه بهت
سر بزنم... شاید تهیونگ به خاطر کارش نتونه بیاد ولی من
میام... بهت قول میدم.
در حالی که گریه اش گرفته بود، با بغض گفت:
_ اگه یه روز... حامله بشی، چی؟ اونوقت من بچه ات و
نمیبینمش.
سویون خنده ی آرومی کرد، دست جونگکوک رو کشید و
محکم برادرش رو بغل کرد:
_ قول میدم تا وقتی بزرگ شی، حامله نشم.
_ دلم برات تنگ میشه، سویونا.
_ منم همینطور، کیک هویج...