روایت خانواده شهید مدافع حرم محسن فرامرزی

۰ نظر
گزارش تخلف
علی پیام
علی پیام

روایتی از شهید فرامرزی در سوریه به نقل از یکی از همرزمانش را می‌خوانید:
«برق که وصل شد، چهارپایه را آوردم گذاشتم کنار دیواری که پر بود از تیر و ترکش، یکی از بچه‌ها گفت: برق، ماشین ریش‌تراش و چهار پایه را جور‌کردی، آیینه چیکار کنیم؟ یک ماشین گوشه مقر حسابی داشت خاک میخورد هیچ جایی سالمی نداشت، اما آیینه شکسته اش به درد ما میخورد با ذوق رفتم و آیینه رو آوردم؛ با خنده گفتم: بفرما اینم آیینه. سلمانی ابومحمد در خدمت شماست.

حاج محسن هم فرمانده بود هم ریش تراش را با خودش آورده بود. برای همین نفر اولی شد که روی چهارپایه نشست. بسم الله گفتم و شانه را به مهمانی مو‌های حاجی بردم. ته دلم خدا خدا میکردم که نزنم مو‌های فرمانده رو خراب کنم. صدای ویز ویز دستگاه ریش تراش که در آمد حاجی نگاهی کرد و با خنده گفت: سرم را سر سری متراش‌ ای استاد سلمانی.

شش دانگ حواسم را داده بودم به کار که یکهو یک خمپاره مثل مهمان ناخونده پرید وسط محوطه، از صوت و صدای انفجارش یکم ترسیدم و همین باعث شد یک خط کج روی مو‌های حاجی بی‌افتد، تا آمدم سر و صورت حاج محسن را اصلاح کنم دو سه تا خمپاره‌ی دیگه مثل بچه‌های فوضول که سرک میکشن ببینند چه خبره، آمدن وسط محوطه مقرِ ما و با فرود هر موشک دست من بیشتر لرزید. هر جور بود با شانه و قیچی دست به یکی کردیم که کارمون درست انجام بدیم، اصلاح حاج محسن تمام شد. دورِ یقه حاجی را تمیز کردم و گفتم: بفرما فرمانده تمام شد. ببخش اگه خراب شد. حاجی نگاهی به آیینه کرد، پیش خودم گفتم: ای داد بیداد الان میگه زدی مو‌ها و خط محاسنم را خراب کردی.
سرم را پایین انداختم و نگاهم را از چشم‌های حاجی دزدیدم. حاج محسن با لبخند گفت: دستت درد نکنه حوری پسند شدیم.»

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

روایت خانواده شهید مدافع حرم محسن فرامرزی

۰ لایک
۰ نظر

روایتی از شهید فرامرزی در سوریه به نقل از یکی از همرزمانش را می‌خوانید:
«برق که وصل شد، چهارپایه را آوردم گذاشتم کنار دیواری که پر بود از تیر و ترکش، یکی از بچه‌ها گفت: برق، ماشین ریش‌تراش و چهار پایه را جور‌کردی، آیینه چیکار کنیم؟ یک ماشین گوشه مقر حسابی داشت خاک میخورد هیچ جایی سالمی نداشت، اما آیینه شکسته اش به درد ما میخورد با ذوق رفتم و آیینه رو آوردم؛ با خنده گفتم: بفرما اینم آیینه. سلمانی ابومحمد در خدمت شماست.

حاج محسن هم فرمانده بود هم ریش تراش را با خودش آورده بود. برای همین نفر اولی شد که روی چهارپایه نشست. بسم الله گفتم و شانه را به مهمانی مو‌های حاجی بردم. ته دلم خدا خدا میکردم که نزنم مو‌های فرمانده رو خراب کنم. صدای ویز ویز دستگاه ریش تراش که در آمد حاجی نگاهی کرد و با خنده گفت: سرم را سر سری متراش‌ ای استاد سلمانی.

شش دانگ حواسم را داده بودم به کار که یکهو یک خمپاره مثل مهمان ناخونده پرید وسط محوطه، از صوت و صدای انفجارش یکم ترسیدم و همین باعث شد یک خط کج روی مو‌های حاجی بی‌افتد، تا آمدم سر و صورت حاج محسن را اصلاح کنم دو سه تا خمپاره‌ی دیگه مثل بچه‌های فوضول که سرک میکشن ببینند چه خبره، آمدن وسط محوطه مقرِ ما و با فرود هر موشک دست من بیشتر لرزید. هر جور بود با شانه و قیچی دست به یکی کردیم که کارمون درست انجام بدیم، اصلاح حاج محسن تمام شد. دورِ یقه حاجی را تمیز کردم و گفتم: بفرما فرمانده تمام شد. ببخش اگه خراب شد. حاجی نگاهی به آیینه کرد، پیش خودم گفتم: ای داد بیداد الان میگه زدی مو‌ها و خط محاسنم را خراب کردی.
سرم را پایین انداختم و نگاهم را از چشم‌های حاجی دزدیدم. حاج محسن با لبخند گفت: دستت درد نکنه حوری پسند شدیم.»

اخبار و سیاست