پارت12 داستان هوای بارانی

۴ نظر
گزارش تخلف
بسته شد
بسته شد

1 ساعتی گذاشته بود و روی تخت دراز کشیده بودم که صدای سارا رو شنیدم...رفتم بیرون دیدم اومده و داره با بقیه احوال پرسی میکنه و میگه:ببخشید دیر شد برم یه کاری پیش اومد برای همین نتونستم سر وقت بیام...تا که منو دید با منم احوال پرسی کرد و رفتیم توی جمع....همش نگاهش میکردم..اصلا ازش چشم برنمیداشتم..اونم که فهمیده بود همش نگاهش میکنم یکمی خجالت میکشید...خیلی دوسش داشتم..بوی عطرش.حرفاش.مهربونیش منو میبرد توی یه دنیای دیگه...دنیایی که فقط واسه ما بود...
شب موقع خواب تا صبح بهش فکر میکردم..چشم که روی هم میگذاشتم چهره اش میومد توی ذهنم و فکرم درگیر میشد...به خواستگاری فکر میکردم..و روزی که قراره اون برای من بشه...بعد صبحانه حرکت کردیم که برگردیم...دلم نمیخواست از پیشش برم اما اینکه بالاخره میتونم بدستش بیارم دلداریم میداد...
موقع برگشتن به پدر مادرم گفتم که میخوام با مانی بیام...
توی راه به مانی گفتم
_واییی دیگه نمیتونم نجمل کنم! میخوامش!
مانی:اوه! خوب خر شدیا! اااایعنی خوب عاشق شدیا!
_درد! فهمیدم چی گفتی...مانی کمک کن زود سر بگیره کافی شاپی جایی لطفا
مانی:خواهش هم نکنی من همیشه کمکت میکنم
_دوست دارم مانی جون!
مانی:خیلی خب خرم نکن!
هر2 تا زدیم زیر خنده که گفتم:
_فقط یه مشکل دیگه میمونه
مانی:چی؟!
_به پدرمادرم قضیه رو بگو تا بعدش بریم خواستگاری
مانی:یعنی تو واقعا شیربرنجی هااااا! میخوای من به مادرت بگم پسرت خر شده؟! ااا یعنی عاشق شده؟!
(بقیش پارت بعدی)

نظرات (۴)

Loading...

توضیحات

پارت12 داستان هوای بارانی

۱۳ لایک
۴ نظر

1 ساعتی گذاشته بود و روی تخت دراز کشیده بودم که صدای سارا رو شنیدم...رفتم بیرون دیدم اومده و داره با بقیه احوال پرسی میکنه و میگه:ببخشید دیر شد برم یه کاری پیش اومد برای همین نتونستم سر وقت بیام...تا که منو دید با منم احوال پرسی کرد و رفتیم توی جمع....همش نگاهش میکردم..اصلا ازش چشم برنمیداشتم..اونم که فهمیده بود همش نگاهش میکنم یکمی خجالت میکشید...خیلی دوسش داشتم..بوی عطرش.حرفاش.مهربونیش منو میبرد توی یه دنیای دیگه...دنیایی که فقط واسه ما بود...
شب موقع خواب تا صبح بهش فکر میکردم..چشم که روی هم میگذاشتم چهره اش میومد توی ذهنم و فکرم درگیر میشد...به خواستگاری فکر میکردم..و روزی که قراره اون برای من بشه...بعد صبحانه حرکت کردیم که برگردیم...دلم نمیخواست از پیشش برم اما اینکه بالاخره میتونم بدستش بیارم دلداریم میداد...
موقع برگشتن به پدر مادرم گفتم که میخوام با مانی بیام...
توی راه به مانی گفتم
_واییی دیگه نمیتونم نجمل کنم! میخوامش!
مانی:اوه! خوب خر شدیا! اااایعنی خوب عاشق شدیا!
_درد! فهمیدم چی گفتی...مانی کمک کن زود سر بگیره کافی شاپی جایی لطفا
مانی:خواهش هم نکنی من همیشه کمکت میکنم
_دوست دارم مانی جون!
مانی:خیلی خب خرم نکن!
هر2 تا زدیم زیر خنده که گفتم:
_فقط یه مشکل دیگه میمونه
مانی:چی؟!
_به پدرمادرم قضیه رو بگو تا بعدش بریم خواستگاری
مانی:یعنی تو واقعا شیربرنجی هااااا! میخوای من به مادرت بگم پسرت خر شده؟! ااا یعنی عاشق شده؟!
(بقیش پارت بعدی)